کتاب‌های کودک من



شعر عمو نوروز

باز عمو نوروز اومده

با حاجی فیروز اومده

هدیه داره خیلی قشنگ

خوردنی‌های رنگارنگ

سفره هفت سین داره او

نقل و نبات، چلو و پلو

عیدی میده به بچه‌ها

خنده می‌کاره رو لبا

تو این خونه، تو اون خونه

هرکی ببینی، خندونه

انگاری که عروسیه

موقع دیده بوسیه

 

شعر درخت زمستان

درخت زمستان

چه آرام خواب است

و در زیر برفی که تا زیر زانو رسیده

در اندیشه آفتاب است

درخت زمستان

پر از خواب و رؤیاست

خیالش پر از کودکانی است

که با خنده آنجا بیایند

درخت زمستان

پر از خاطرات گذشته

خیالش پر از قیل و قال و هیاهو

و رؤیای برگ است و برگ است

در خاطر او

افسانه شعبان‌نژاد

 

شعر آدم برفی

برف دیشب یک‌ریز

تا سحر باریده

بر سر هر کوچه

هر گذر باریده

شهر، امروز به سر

کرده یک چادر ناز

مثل مادر که به سر

می‌کند وقت نماز

پدرم از سر صبح

برف پارو کرده

پشت بام ما را

خوب جارو کرده

برف موهایش را

زود می‌تکانم

مثل آدم برفی

شده باباجانم!

مریم اسلامی


ونوس کوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یک پزشک بود

برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها کمک کند.

از زمانی که ونوس کوچک بود انها همیشه زمستانها در جنوب کشور بودند و در انجا زندگی می کردند

جنوب کشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.

در زمستان که هوای همه جای کشور سرد می شد

تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب کشور خوب و قابل تحمل می شد.

تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند

در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.

 بعد از چند روز تصمیم گرفتند  با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود

ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.

 با هم در کنار رودخانه سنگ جمع می کردند و بازی می کردند

در کنار ساحل خانه های شنی می ساختند

شنا می کردند و از مسافرتشان لذت می بردند.

یک روز غروب هنگامی که از جنگل بر می گشتند

هوا ابری شد و باران بارید

چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و

حتی وسط تابستان هم باران می بارد

عموی ونوس که در حال رانندگی بود

برای اینکه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاک کن ماشین را روشن کرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند

که یکدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟

مادرش گفت : چی ؟

ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره کرد

و با تعجب پرسید : اونی که جلوی شیشه ماشین تکان می خورد

یکدفعه توجه همه به شیشه پاک کن ماشین جلب شد

و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.

مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاک کن ندیده .

آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاک کن ماشین استفاده نمی کنیم 

آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .

خیس شدن زیر باران

جاری شدن آب باران در خیابان

صدای چیک چیک باران که روی سقف سفالی  می خورد

چترهای رنگانگی که مردم در دستشان داشتند.

ونوس هم خیلی دلش می خواست یکی از این چترهای قشنگ داشته باشد

و از مادرش خواهش کرد تا یک چتر برای او بخرد.

مامان ونوس یک چتر قشنگ صورتی ای سفید برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند

وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،

به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من کی چترم را استفاده کنم؟

مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده کنی

چون آفتاب این جا خیلی شدید است

اگر تو از چتر استفاده کنی ، آفتاب تو را کمتر اذیت می کند

فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد

و همه از  دیدن این دختر کوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند.

 

کتاب چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟» داستانی لطیف و لذت‌بخش است درباره‌ی کودکی که با فکر تازه‌ای روبه‌رو می‌شود. او مانند بسیاری دیگراز کودکان نمی‌داند که با یک فکر نو چه کند، پس می‌ترسد و رهایش می‌کند، با این حال فکر جدید او را رها نمی‌کند.

کودک نگران می‌شود و فکرش را پنهان می‌کند اما متوجه می‌شود که این فکر تازه به او آرامش می‌دهد و شادش می‌کند. بنابراین تصمیم می‌گیرد به آن توجه کند چراکه این فکر نو به مرور بزرگ‌تر می‌شود و رسیدگی می‌خواهد. کم‌کم اتفاقات تازه‌ای رخ می‌دهد و کودک متوجه می‌شود که نمی‌تواند زندگی را بدون آن، بدون فکر نو، تصور کند.

کتاب چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟» به یکی از کنجکاوی‌های مهم کودک پاسخ می‌دهد و آن چگونگی مواجه با ایده‌های جدید و ناگهانی است. این کتاب کمک می‌کند تا شک درونی کودک به یقین تبدیل بشود. این موضوع نیازمند طی کردن مراحلی خلاقانه است و طی شدن  این مراحل در زندگی توجه، تعهد، تلاش و پشتکار می‌خواهد.

تصویرهای کتاب به نوعی الهام‌بخش و تعیین‌کننده‌ی مسیر داستان است و اگر تصاویر حذف شود لمس داستان و دریافت پیام کتاب مشکل به نظر می‌آید.

تصویرگری کتاب چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟» را مِی بسوم انجام داده است.

درباره‌ی نویسنده‌ی کتاب چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟»

 کوبی یامادا نخستین بار با نوشتن این کتاب نویسندگی را آغاز کرد و در ادامه‌ی آن کتاب‌های چه کار می‌کنی با یک مساله؟» و چه کار می‌کنی با یک فرصت جدید؟» را نوشت که کتاب آخر تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌ است.
یامادا برای کتاب چه کار می‌کنی با یک فکر نو؟» برنده‌ی جایزه‌ی کتاب‌های تصویری ناشران مستقل را در بخش کتاب‌های مناسب برای همه‌ی سن‌ها در سال ۲۰۱۴ شده است. در سال ۲۰۱۸ هم برای کتاب آخر سه‌گانه (تریلوژی)اش یعنی چه کار می‌کنی با یک فرصت جدید؟» برنده‌ی همین جایزه شد.

 

نویسنده: Kobi Yamada کوبی یامادا

تصویرگر: Mae Besom می بسوم

برگردان: فرمھر منجزی

ناشر: پرتقال

سال نشر: ‏‫۱۳۹۵

 

 

شل سیلوراستاین نویسنده، تصویرساز و آهنگسازی بسیار محبوب درتمام سال های اخیر بوده است. نثر او بسیار ساده و روان و طنزآلود است. کتاب های او در قالب داستان های کوتاه یا مجموعه آیتم های طنزآلود است و مخاطب آنها غالبا کودکان هستند، هرچند در طول سالیان، بزرگسالان نیز همیشه از کتاب های او استقبال کرده اند تا جاییکه یکی از القاب او "مردی که کودکی اش را در چمدانی با خودش میبرد" است. نوشتار کتاب های سیلوراستاین به هیچ وجه در کلیشه های مرسوم نمیگنجد، او سبکی نو و مخصوص به خود را بوجود آورد زیرا که به قول خودش خوشبختانه کسی در اطرافش نبود تا از او تقلید کند. اوگاها از روش آموزش مع برای آموزش مفاهیم استفاده میکند، به این ترتیب که نتیجه ی یک عمل نادرست را بدون قضاوت یا پند دادن، صرفا با لحن طنزآمیز تعریف میکند:

 

 چه‌گونه‌ از تلفن‌ استفاده‌ کنیم‌؟

تنهایی‌؟

خُب‌ بپر برو سراغ‌ِ تلفن‌!

حالا به‌ چن‌تا شُماره‌ فکر کن‌،

از یک‌ تا نُه‌!

خوبه‌!

حالا یکی‌ یکی‌ اون‌ شُماره‌ها رُ بگیر!

(تو داری‌ به‌ یکی‌ زنگ‌ می‌زنی‌!)

صبر کن‌ طرف‌ گوشی‌ُ بَرداره‌،

بعدش‌.

زود گوشی‌ُ بذار سَرِ جاش‌!

چند دقیقه‌ بشین‌،

یه‌ لب‌ْخند بزن‌ُ

دوباره‌ شروع‌ کن‌!

 

از شل سیلور استاین

ترجمه یغما گلرویی

 

 تعریف

جُرج‌ گفت‌: ـ خُدا خِپِل‌ُ کوتوله‌س‌!»

نیک‌ گفت‌: ـ نه‌ بابا! لاغرُ درازه‌!»

لن‌ گفت‌: ـ یه‌ ریش‌ِ سفید داره‌! این‌ هوا!»

جان‌ گفت‌: ـ نه‌! صورتش‌ شیش‌ تیغه‌س‌!»

ویل‌ گفت‌: ـ سیاهه‌!»

باب‌ گفت‌: ـ سفیده‌!»

روندارز گفت‌: ـ دختره‌!»

من‌ تو دِلم‌ خندیدم‌ُ

عکسی‌ُ که‌ خُدا از خودش‌ انداخته‌ وُ

بَرام‌ فرستاده‌ رُ

به‌ هیچ‌کدوم‌ نشون‌ ندادم‌!

 

از شل سیلور استاین

ترجمه یغما گلرویی

معرفی کتاب کودک درخت بخشنده از شل سیلوراستاین:

این کتاب روایتی است از دوستی یک پسربچه با یک درخت. درطول سالیان و از کودکی تا میانسالی پسربچه، درخت در راه این دوستی هرچیزی که دارد را به پسربچه میبخشد، اما پسربچه تنها زمانی که به درخت احتیاج دارد به سراغ او میرود.

 

معرفی کتاب کودک لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد از شل سیلوراستاین:

این کتاب داستان شیری را تعریف میکند که یک روز تفنگ یک شکارچی به دستش میفتد و به تیراندازی علاقمند میشود و به=عد از تمرین های بسیار به یک تیرانداز حرفه ای تبدیل میشود، تاجاییکه یک شکارچی دیگر به او پیشتهاد میدهد به شهر بیاید و از نمایش مهارت او به پول و شهرت برسند. اما روزی لافکادیو به خود می آید و میبیند که دیگر یک شیر نیست و اصلا دیگر نمیداند چی هست.

معرفی کتاب کودک "در جستجوی قطعه گم شده" و "آشنایی قطعه گم شده با دایره بزرگ" از شل سیلوراستاین

این کتاب داستانی درباره ی مفاهیمی همچون استفلال، تکامل، عدم وابستگی، دلبستگی و همراهی را روایت میکند. داستان دایره ای با یک قطعه گم شده که برای کامل شدن به جستجوی قطعه گم شده خود میپردازد تا جاییکه میفهمد پیش از هرچیز باید بتواند به تنهایی از زندگی لذت ببرد و بعد ار آن از همراهی دیگران لذت ببرد، او باید به تنهایی کامل باشد.

سایر کتاب های او با عناوین:

  • یک زرافه و نصفی (۱۹۶۴)
  • درخت بخشنده (۱۹۶۴)
  • کسی یک کرگدن ارزان نمی‌خواد؟ (۱۹۶۴)
  • جایی که پیاده‌رو تموم می شه (۱۹۷۴)
  • در جستجوی قطعهٔ گم‌شده (۱۹۷۶)
  • آشنایی قطعهٔ گم‌شده با دایرهٔ بزرگ (۱۹۸۱)
  • نوری در اتاق زیر شیروانی (۱۹۸۱)
  • با همه مخلفات
  • بالا افتادن (این کتاب را در ایران با نام وقتی به سن تو بودم نیز می‌شناسند)
  • ترانه‌ها
  • کافه خوش‌خوراک رزالی
  • لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد
  • بابانوئل نو
  • راهنمایی پیش آهنگی عمو شلبی
  • پاهای کثیف»
  • هملت»
  • قهرمان»
  • عاشقانه‌ها»
  • کمی نوازشم کن»
  • من و دوست غولم»

و اغلب این کتاب ها در ایران ترجمه و چاپ شده اند.

 

در این مطلب معرفی کتاب های ۸ جلدی رامونا برای کودکان دبستانی را مشاهده خواهید کرد.

مجموعه ۸ جلدی کتاب های رامونا

  • رامونا و بیزوس
  • رامونای آتیش پاره
  • رامونای شجاع
  • رامونا و پدرش
  • رامونا و مادرش
  • رامونای هشت ساله
  • رامونا همیشه راموناست
  • دنیای رامونا

رامونا دختربچه ی کوچکی است که در مجموعه ی این کتاب ها از ۴ سالگی تا کلاس چهارم را طی میکند. رامونا دختربچه ی شیطانی است که داستان هایی که برایش اتفاق می افتد شبیه کودکی های همه ی ماست و همین ویژگی است که او را به شخصیتی عمیقا دوست داشتنی تبدیل میکند. محوریت این مجموعه کتاب ها ارتباط کودک با خانواده و همبستگی اعضای خانواده میباشد. رامونا با پدر، مادر و خواهر بزرگترش بئاتریس زندگی میکند و در ارتباط با هرکدام ار اعضای خانواده اش داستان ها و چالش های بخصوصی دارد.

 

این کتاب نوشته بورلی کلی یری است و با ترجمه ی پروین علی پور در بازار موجود است. هرکدام از مجموعه کتاب های رامونا را میتوان بطور مستقل خواند. رامونا کودکی کنجکاو، بامحبت، پرانرژی و مستقل است که با وجود شیطنت ها و گاها خرابکاری هایش ، بسیار دوست داشتنی است و خانواده اش او را بسیار دوست دارند. هرکدام از کتاب ها روایتگر روزهای معمولی و کاملا آشنا برای کودکان و خانواده ها هستند که با کلام شیرین و طناز کلی یری شدیدا خواننده را جذب میکنند.

معرفی کتاب"رامونا و بیزوس":

در کتاب "رامونا و بیزوس" داستان ارتباط و دوستی رامونا ش بئاتریس را خواهیم خواند. در این کتاب رامونا ۴ ساله است و خواهرش بئاتریس، که او را بیزوس صدا میزنند، ۹ ساله است. رامونا دختر وروجکی است که خیلی سربه سر خواهرش میگذارد و اغلب اوقات حرص او را درمی آورد، با اینحال آنها همدیگر را خیلی دوست دارند. بئاتریس قرار است جشن تولد ۹ سالگی اش را برگذار کند ولی رامونا روی دنده ی لج افتاده و میخواهد جشن اش را به هم بریزد.

معرفی کتاب "رامونای آتیش پاره":

کتاب بعدی از این مجموعه کتاب "رامونای آتیش پاره" نام دارد. در این کتاب رامونا کوچولو قرار است برای اولین بار به مدرسه برود. او خیلی هیجان زده است که بلاخره میتواند مثل خواهرش به مدرسه برود و سواد یاد بگیرد. روزهای اول مدرسه بسیار هیجان انگیز هستند. همکلاسی هایش، معلم خوشگل و مهربانش که از او خیلی تعریف میکند. اما شیطنت های رامونا باعث میشوند به دردسر بیفتد و بعد از مدتی خیال کند دیگر معلمش او را دوست ندارد. مادرش متوجه ناراحتی او میشود و از او دلیل ناراحتی اش را میپرسد.

معرفی کتاب "رامونای شجاع":

کتاب "رامونای شجاع"  که ادامه ی کتاب "رامونای وروجک" محسوب میشود، همچنان ماجرای سازگار شدن رامونا با محیط مدرسه را روایت میکند.  رامونا احساس میکند اوضاع خوبی در مدرسه ندارد، چون همشاگردی اش چغلی او را کرده، معلمش همه ی حرفایش را نمیفهمد و تازه در راه مدرسه هم سگی هست که او را دنبال میکند. اوضاع وقتی بحرانی تر میشود که یک روز رامونا مجبور میشود با ظاهری آشفته و یک لنگه کفش وارد کلاس بشود.

معرفی کتاب "رامونا و پدرش":

عنوان کتاب چهارم "رامونا و پدرش" است. در این کتاب داستان رابطه ی زیبای این دخترکوچولو با پدرش را میخوانیم. پدر رامونا به تازگی کارش را از دست داده است و به همین دلیل آنها باید بیشتر مراقب خرج هایشان باشند. مادر رامونا مجبور است بیشتر سرکار برود، با اینحال شرایط هرروز سخت تر میشود و رامونا و خواهرش نگرانند که نکند اوضاع دیگر هیچوقت مثل سابق نشود. رامونا تصمیم میگیرد هرطور شده به پدرش کمک کند.

معرفی کتاب "رامونا و مادرش":

کتاب پنجم هم با عنوان "رامونا و مادرش" به ارتباط رامونا ش میپردازد. در این کتاب در  خانه ی رامونا مهمانی برگزار میشود و رامونا که میخواهد مثل یک دختر بزرگ رفتار کند، باز هم به دردسر می افتد و مادرش سعی میکند به او کمک کند.

معرفی کتاب "رامونای هشت ساله":

کتاب "رامونای هشت ساله" داستان یکسال بزرگتر شدن و به کلاس سوم رفتن راموناست. حالا بیزوس به دبیرستان میرود و امسال رامونا باید تنهایی به مدرسه برود و از این بابت کلی هیجان زده است. تازه علاوه بر این، او و دوستانش امسال بزرگترین بچه های مدرسه هستند و رامونا خوشحال است که امسال هرکاری دلش بخواهد میتواند بکند. البته بعد از مدتی در سرویس مدرسه با چالش هایی روبرو میشد. از جمله پسری که پاک کن مورد علاقه اش را از او میگیرد.

معرفی کتاب"رامونا همیشه راموناست":

کتاب هفتم کتاب "رامونا همیشه راموناست" است. در این کتاب رامونا بخاطر درس های کلاس سوم سرش شلوغ شده است و علاوه بر این درگیر رازی است که بنظرش می آید مادرش از او مخفی میکند.

معرفی کتاب "دنیای رامونا":

کتاب آخر کتاب "دنیای رامونا" است. در این کتاب رامونا به کلاس چهارم میرود و تازه صاحب یک خواهر کوچولو شده است. طبق معمول اتفاق هایی برای او رخ میدهد و با دردسرهایی تازه روبرو میشود، چون او همیشه یک ورجک است.

 

لیست کتاب های رولد دال که در این مطلب می خوانید:

۹ کتاب کودک از رولد دال

  • جیمز و هلوی غول پیکر
  • آقای روباه شگفت انگیز
  • ماتیلدا
  • غول بزرگ مهربان
  • انگشت جادویی
  • چارلی و کارخانه ی شکلات سازی
  • چارلی و آسانسور شیشه ای
  • دنی، قهرمان جهان
  • تشپ کال

    داستان های کوتاه و رمان های کودک "رولد دال"

    رولد دال یکی از معروفترین نویسندگان کتاب کودک است و کتاب های او سال های زیادی در لیست پرفروشترین کتاب های کودکان بوده اند. تا جاییکه در خیلی از مطالب مربوط به کتابخوانی کودک اشاره شده که کتاب های رولد دال جزو کتاب هایی هستند که باید حتما در زمان کودکی خوانده شوند. از بسیاری از کتاب های این نویسنده فیلم ساخته شده است.  او نویسنده ای بسیار چیره دست است و با دنیای کودکان به خوبی آشناست، ذهنیات و تخیلات کودکان را به خوبی میشناسد و جذابیت رمز و رازآلود کتاب هایش و کلام طنزآلود و دوست داشتنی اش همیشه برای کودکان لحظاتی به یاد ماندنی را ایجاد میکند.

    قهرمان های کتاب او اکثرا کودکانی جسور و شجاع هستند که در سلسله اتفاقاتی هیجان انگیز بر بدی ها پیروز میشوند. سوژه های داستان های او گاها موضوعاتی بسیار ساده و روزمره مثل داستان کوتاه "تشپ کال" و گاه داستان هایی تخیلی و پر از اتفاقات عجیب و غریب مثل "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" یا "جادوگرها" هستند. کتاب های رولد دال خلاقیت و قوه ی تخیل کودکان را به چالش میکشد و تقویت میکند. او از طریق داستان های سرگرم کننده و کلام طنزآمیزش آنها را با مفاهیم برجسته ای چون برابری، نوع دوستی، طبیعت دوستی، جسارت و شجاعت و. آشنا میکند.

    کتاب های رولد دال به قدری جذاب و دوست داشتنی هستند که بزرگسالان هم بسیار از آنها استقبال میکنند. بنابراین اگر به فکر خواندن کتاب همراه با کودکتان هستید و میخواهید ساعاتی خوش باهم بگذرانید حتما از کتاب های رولد دال استفاده کنید. تجربه ی دنیای قشنگ و هیجان انگیز و گیرای کتاب های رولد دال، تجربه ای است که شما اصلا نمیخواهید از کودکانتان دریغ کنید.

    انتخاب کتاب های او برای علاقمند کردن کودکان به مطالعه و دنیای کتاب ها، انتخابی فوق العاده خواهد بود. رولد دال از آن دسته نویسنده هایی است که به داستان های پندآموز علاقه ای ندارد، او ترجیح میدهد از طریق یک داستان سرگرم کننده لحظات خوبی را برای خواننده ایجاد کند و به وسیله ی آموزش غیرمستقیم مفاهیم و نکات را در ذهن کودک جا بیندازد. کتاب های رولد دال در دسته بندی سنی خاصی قرار نمیگیرد، از کودکان پنج، شش ساله تا نوجوانان و حتی بزرگسالان بدون شک از خواندن کتاب های او لذت خواهند برد. بنابراین اگر کودک شما در رده ی سنی ۵ تا ۷ سال قرار دارد میتوانید داستان های کوتاهتر رولد دال را انتخاب کنید و برایش بخوانید. با کودکان ۸ تا ۱۰ ساله ی خود در خواندن کتاب های رولد دال همراهی کنید، و برای سنین بالاتر میتوانید دربعضی اوقات خواندن را به عهده ی خود کودک بگذارید تا از غرق شدن در فضای کودکانه و جذاب کتاب های رولد دال لذت ببرد.

     

    معرفی کتاب کودک "جیمز و هلوی غول پیکر" از رولد دال

    داستان پسر کوچولوی چهار ساله ای به نام جیمز که بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی خوبش دستخوش تغییر میشود و مجبور میشود با عمه هایش که اورا اذیت میکنند زندگی کند. چندسال بعد موقعی که در جنگل درحال شکستن هیزم است غریبه ای به او کیسه ی کوچکی میدهد و ادعا میکند که جیمز میتواند با محتویات آن کیسه معجونی بسازد و به ثروت و خوشبختی و زندگی فوق العاده ای برسد، اما از بدشانسی کیسه از دست جیمز می افتد و روز بعد همانجا یک درخت هلو سبز میشود و هلوی بسیار بزرگی از آن درمی آید. عمه ها تصمیم میگیرند با نمایش هلو، پولی به جیب بزنند اما جیمز یک شب وارد هلو میشود و در داخل هلو دوستانی پیدا میکند. به کمک هزارپا، دوست جدیدش، هلو را از شاخه جدا میکنند و از طریق اقیانوس اطلس راهی نیویورک میشوند و با ماجراهای عجیب و جالبی روبرو میشوند. این کتاب برای کودکان با رده ی سنی پایین انتخاب مناسبی است. کمپانی والت دیزنی از روی این کتاب فیلمی به همین نام و به کارگردانی هنری سلیک (henry selick) ساخته است.

     

    معرفی کتاب کودک "آقای روباه شگفت انگیز" از رولد دال

    داستان خانواده ی روباهی است که در نزدیکی یک ده زندگی میکنند. آقای روباه گاه و بیگاه برای تامین غذای خانواده اش از سه مزرعه دار به نام های بوگیس، بونس و بین که آدم های بدی هستند غذا مید. این سه مزرعه دار همه کاری میکنند تا آقای روباه را به دام بیندازند اما موفق نمیشوند، تا اینکه شبی آقای روباه و خانواده اش را در لانه شان حبس میکنند، اما آقای روباه و خانواده اش به همراهی خانواده ی گورکن نقشه های جالبی در سر دارند. اخیرا از روی این کتاب رولد دال، انیمیشن سینمایی با همین نام به کارگردانی "وس اندرسن" (Wes anderson) ساخته شده است. این کتاب برای کودکان دبستانی و یا بالاتر انتخاب مناسبی است.

     

    معرفی کتاب کودک "ماتیلدا" از رولد دال

    این کتاب یکی از پرطرفدارترین کتاب های رولد دال است. "ماتیلدا" داستان دخترکوچولویی به همین نام است که بسیار باهوش و زرنگ است، اما برخلاف خودش خانواده ای بسیار بی توجه و نامهربان دارد که اصلا هوش و ذکاوت او را درک نمیکنند و او را دختری ابله میدانند. بعد از رفتن به دبستان خانوم معلمش متوجه هوش سرشار او و ویژگی منحصر به فردش میشود و باهم حسابی دوست میشوند، معملش به او کمک میکند تا قدرت عجیب و خارق العاده ای را که دارد بشناسد و از آن استفاده کند و با آن قدرت مدیر بدجنس مدرسه را فراری میدهد و خانواده اش را حسابی ادب میکند. خواندن این کتاب برای دخترکوچولوها بسیار جذاب خواهد بود و به آنها یاد میدهد که هرچقدر شرایط اطراف سخت باشد و هرچقدر اطرافیان آنها را به معمولی بودن یا حتی خنگ! بودن مجبور کنند، میتوانند با تکیه بر قدرت خودشان از پس مشکلات بربیایند.

     

    معرفی کتاب کودک "غول بزرگ مهربان" از رولد دال

    این کتاب داستان آشنایی صوفی کوچولو، دختری که در یتیم خانه زندگی میکند، با غول بزرگی است که برخلاف بقیه ی غول ها آدم نمیخورد، او قلبی مهربان و طبعی لطیف دارد و خود را به خوردن خیار بجای آدم ها عادت داده است. غول بزرگ مهربان (غ.ب.م) که زبان آدم ها را خیلی بامزه صحبت میکند، صوفی را با خود به محل زندگی همه ی غول ها میبرد و آنجا اتفاقات جالبی برایشان می افتد. آنها با کمک هم تصمیم میگیرند جلوی بقیه ی غول ها که قصد خوردن  تمام کودکان انگلستان را دارند، را بگیرند. این داستان به قلم جذاب و بامزه ی رولد دال بسیار خواندنی و سرگرم کننده و درعین حال آموزنده است. کمپانی سینمایی والت دیزنی به همراهی دریم ورکس و سایرین فیلمی به همین نام و با اقتباس از این کتاب رولد دال و به کارگردانی استیون اسپیلبرگ (Steven Spielberg) ساخته است.

     

    معرفی کتاب کودک "انگشت جادویی" از رولد دال

    کتاب روایتگر داستان دختر هشت ساله ای است که قدرت جادویی عجیبی در انگشتش دارد. هروقت کسی او را عصبانی کند او ناخودآگاه انگشتش را به سمت او میگیرد و اتفاق های عجیبی رخ میدهد. یک روز که دخترکوچولوی قصه در محوطه ی جلو خانه مشغول بازی است خانواده ی همسایه را میبیند که دارند به منزل برمیگردند و یک آهوی طفلک بی گناه را شکار کرده و به خانه میبرند. دختر کوچولو هرچقدر سعی میکند آنها را متوجه اشتباهشان بکند، خانواده ی همسایه به او توجه نمیکنند، او هم عصبانی میشود و انگشتش را به سمت آنها میگیرد و به انها درسی میدهد تا بفهمند حیوانات هم مثل ما آدم ها حق زندگی دارند و نباید آنها را اذیت کرد. او همه ی آنها را بوسیله ی انگشتش به پرنده تبدیل میکند! و آنها در طول مدتی که پرنده هستند میفهمند که رفتارهای آدم ها میتواند چقدر آزاردهنده باشد. رولد دال با نوشتار طنزآلود و گیرایش این داستان را به زیبایی هرچه تمام تر تعریف میکند.

     

    معرفی کتاب "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" و "چارلی و آسانسور شیشه ای" از رولد دال

    این کتاب یکی از معروف ترین کتاب های رولد دال است. کتاب داستان پسرکوچولویی به نام چارلی است که در خانواده ای بسیار فقیر و همراه با هردو پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکند.خانواده ی آنها به قدری فقیر است که چارلی فقط سالی یک بار، در روز تولدش میتواند یک بسته شکلات وانکا بخرد. ویلی وانکا صاحب بزرگترین کارخانه ی شکلات سازی دنیاست و انواع و اقسام شکلات های عجیب و غریب را درست میکند. او که تصمیم گرفته است  به پنج بچه شانس بازدید از کارخانه ی عظیم و پر رمز و رازش را بدهد پنج بلیط طلایی را در پنج شکلات قرار میدهد و اعلام میکند هر بچه ای این بلیط طلایی را پیدا کند میتواند از کارخانه ی او بازدید کند و به اندازه ی تمام عمرش شکلات و آبنبات از کارخانه ببرد. چارلی در آستانه ی روز تولدش میخواهد شانسش را برای پیدا کردن بلیط طلایی امتحان کند، آیا موفق میشود؟ کتاب "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" نقدی است بر فرصت های نابرابر کودکان فقیر و ثروتمند، تربیت های غلط کودکان را به چالش میکشد و البته این نوید را به کودکان میدهد که با تکیه بر قابلیت های خود میتوانند از سد ناعدالتی ها عبور کنند. براساس این کتاب فیلمی با همین نام و به کارگردانی تیم برتون (Tim Burton) و با بازی جانی دپ (Johny Depp) ساخته شده است.

     

    معرفی کتاب "دنی، قهرمان جهان" از رولد دال

    این کتاب ماجرای زندگی پسربچه ای به نام دنی به همراه پدرش است. دنی مادر خود را از دست داده است و عاشق پدرش است. آنها پشت یک پمپ بنزین قدیمی در کنار جاده زندگی میکنندداستان از زبان دنی روایت میشود. پدر دنی ظاهری بسیار جدی و خشن دارد ولی در باطن بسیار ماجراجو و غیرمنتظره است. تا اینکه دنی شبی پی به یک ماجراجویی مخفیانه ی پدرش میبرد، سپس تصمیم میگیرد در تقابل با مرد کارخانه دار مغروری که میخواهد زمین انها را از چنگشان دربیاورد، در این ماجراجویی به پدرش کمک کند. خواندن این کتاب برای پسربچه های دبستانی میتواند فوق العاده هیجان انگیز باشد، همراهی پدران با کودکان در خواندن این کتاب میتواند در تقویت ارتباط آنها تاثیرگذار باشد

    معرفی کتاب "تشپ کال" از رولد دال

    کتاب داستان مرد میانه سالی به نام آقای هوپی است که در یک آپارتمان زندگی میکند. همسایه ی پایینی او خانمی است به نام خانم سیلور که از قضا آقای هوپی عاشقش میشود. اما تمام فکر و ذکر خانم سیلور پیش لاکپشتش است و نگران این است که با همه ی مراقبت هایش چرا لاک پشتش بزرگ نمیشود. غافل ازینکه نژاد لاک پشت او به همان اندازه است. اما آقای هوپی از این موقعیت استفاده میکند و ترفندی پیدا میکند تا دل خانم سیلور را به دست بیاورد.او به خانوم سیلور میگوید میتواند لاک پشتش را بزرگ کند، اما او چه راهی برای اینکار پیدا کرده است؟ ایت کتاب، یک داستان کوتاه و شیرین و طنزآلو است و خواندن اتفاقات بامزه ای که در ان اتفاق میفتد برای کودکان بسیار جذاب خواهد بود. 

     

     

    ادبیات کودک و نوجوان شاخه ای از ادبیات است که اتفاقا بسیار مهم و حیاتی است، چرا که کتاب های این ژانر در دوره ای از زندگی خوانده میشوند که شخصیت و و شناخت کودک در حال شکل گیری و رشد است. بنابراین بسیار مهم است که چه نوع محتوا، مفاهیم، ارزش ها، و جهان بینی ای از طریق این کتاب ها به کودک القا میشود. خواندن کتاب های نویسندگان ایرانی فعال در حوزه ی ادبیات کودک و نوجوان هم میتواند تجربه ی بسیار خوبی برای کودکان و نوجوانان ما باشد، چرا که فضای حاکم بر این ادبیات، شیوه ی زندگی و ارزش هایشان با ما مشترک است و کودک راحت تر میتواند با آنها ارتباط برقرار کند. خواندن کتاب های قدیمی تر، نوع زندگی و روابط بین شخصیت ها نیز میتواند برای کودکان و نوجوانان بسیار جذاب باشد. در این مطلب ما قصد داریم چند تن از نویسندگان مطرح فعال در زمینه ی ادبیات کودک و نوجوان را به شما معرفی کنیم.

    معرفی نویسنده کتاب کودک: مهدی آذریزدی

    مهدی آذریزدی نویسنده ای از جنس کودکان بود. قدرت قلم او از راه تحصیلات آکادمیک نبود بلکه از پس تجربه های فراوان و خواندن و گوش دادن بسیار به دست آمده بود. آذریزدی در سال ۱۳۰۰ در یزد به دنیا آمد در ۱۲ سالگی برای خواندن درس عربی به مدرسه ی طلبگی رفت. او مدتی در چاپخانه و سپس در کتاب های فروشی های مختلف از جمله خاور، ابن سینا و امیرکبیر و رومه های آشفته و اطلاعات کار کرد. تجربه ی این سالها به او در نوشتن اولین جلد از مجموعه ی قصه های خوب برای بچه های خوب بسیار کمک کرد. این مجموعه کتاب ها مجموعه ای از قصه های بازنویسی شده از قصه های عامه و ادبیات کهن از جمله کلیله و دمنه، مرزبان نامه، سندباد نامه، گلستان سعدی، مثنوی و آثار عطار و سیست نامه است. جلد سوم از این مجموعه کتاب توانست لوح تقدیر از جانب یونسکو را برای آذریزدی به ارمغان بیاورد. از آثار دیگر او میتوان به : گربه ناقلا، خاله سوسکه، شعر قند و عسل، بافنده داننده، خیر و شر، گربه تنبل، خاله قورباغه، قصه های تازه از کتاب های کهن و. اشاره کرد.

     

     

    معرفی نویسنده کتاب کودک: هوشنگ مرادی کرمانی

    هوشنگ مرادی کرمانی آفریننده ی کتاب "قصه های مجید" نویسنده ای کرمانی است که از کودکی بدون پدر و مادر و در تنگدستی زندگی کرده است. دوره ی دبیرستان خود را در کرمان گذراند و سپس برای تحصیل در دانشکده هنرهای دراماتیک به تهران آمد. او از رشته ی ترجمه زبان انگلیسی فارغ التحصیل شد. و کار خود را از رادیو کرمان شروع کرد. قبل از قصه های مجید، داستان طنزآمیز "کوچه ما خوشبخت ها" را در یک مجله و مجموعه داستان "معصومه" و کتاب ".من غزال ترسیده ای هستم" را چاپ کرد. بخاطر داستان "بچه های قالیبافخانه" از سوی شورای کتاب لوح تقدیر دریافت کرد . بعد هم نامزد دریافت جایزه ی هانس کریستین اندرسن شد. نشان دادن زندگی سنتی و محلی، استفاده از گویش محلی و ضرب المثل ها از ئیژگی های داستان های اوست. از برجسته ترین آثار او میتوان به : چکمه، کیسه برنج، قصه های مجید، مربای شیرین، مهمان مامان، تنور، شما که غریبه نیستید، لبخند انار و. اشاره کرد.

     

     

    معرفی نویسنده کتاب کودک: صمد بهرنگی

    صمد بهرنگی، خالق ماهی سیاه کوچولو نویسنده ای تبریزی متولد سال ۱۳۱۸ است که شغل اصلیش معلمی بوده است. او هم در کودکی زندگی سخت و همراه با فقر داشته است. برای تحصیلات رشته ی زبان و ادبیان انگلیسی را انتخاب کرد. او بارها به دلیل سخنان اعتراض آمیزش از مدارس اخراج یا به پایه ی پایین تر منتقل شد. از اولین داستان های او میتوان به عادت، تلخون و بی نام اشاره کرد. علاوه بر معلمی و نویسندگی او کار ترجمه از زبان های انگبیسی و ترکی استانبولی نیز انجام میداده است. او شعر بعضی از شاعران معاصر مانند اخوان ثالث و فروغ فرخزاد را به ترکی برگردانده است. تاثیرگذارترین و مهم ترین کتاب صمد بهرنگی را میتوان کتاب ماهی سیاه کوچولو دانست. بهرنگی در سن بیست و نه سالگی در رودخانه ی ارس غرق شد. از جمله داستان های صمد بهرنگی در عمر کوتاه خود میتوان به: اولدوز و کلاغ ها، اولدوز و عروسک سخنگو، تلخون، بی نام، کچل کفتر باز، یک هلو هزار هلو، ۲۴ ساعت در خواب و بیداری و ماهی سیاه کوچولو اشاره کرد.

     

     

    معرفی نویسنده کتاب کودک: علی اشرف درویشیان

    علی اشرف درویشیان زاده ی سال ۱۳۲۰ در کرمانشاه بود. او خود معتقد است که بخشی از موفقیتش در نویسندگی برای کودکان را مدیون قصه هایی است که مادربزرگش برایش میگفته. او میگوید: "در زندگی پای قصه ی خیلی از قصه گوها نشسته ام. اما مادربزرگم از همه ی آنها بهتر بود، به آنچه میگفت آگاهی داشت، افسانه را با آب و تاب و با سود جستن از متل ها و اصطلاحات محلی بیان میکرد. آنها را با مسائل روز و نکته های موردعلاقه ما می آمیخت. آرام و بی شتاب قصه میگفت و." علی اشرف درویشیان بعد از گذراندن دوره مقدماتی دانشسرای عالی ۸ سال در روستاهای گیلانغرب و شاه آباد آموزگار بود.  در سال ۱۳۴۵ رشته ادبیات فارسی را در دانشگاه تهران و دوره ی کارشناسی ارشد را در رشته روان شناسی تربیتی خواند. درویشیان ۶ سال بخاطر کتاب هایش که به زندگی سخت و طاقت فرسای کودکان تهی دست روستایی و نشان دادن تضاد بین فقرا و ثروتمندان میپرداختند در زندان بود. او در سال ۱۳۹۶ بعد از یک دوره بیماری طولانی درگذشت. از جمله کتاب های او برای کودک ان و نوجوانان میتوان به : مجموعه چهار جلدی سال های ابری، درشتی، کی برمیگردی داداش جان، رنگینه، ابر سیاه هزار چشم، گل طلا و کلاش قرمز، رومه دیواری مدرسه ما و معروف ترین آنها همراه آهنگ های بابام اشاره کرد. 

     

     

     

    انتخاب کتاب برای کودکان دبستانی امری حساس و نیازمند تحقیق و آشنایی با روحیات و ادبیات کودکان است. شناخت روحیات کودک خود اولین نکته در انتخاب کتاب کودک است. در سایت رادیو کودک ما تلاش کرده ایم، کتاب برای طیف های مختلف کودکان را دسته بندی شده در اختیارتان قرار دهیم. چکیده ای از کتاب و مفهوم کلی آن در پایان هر معرفی آورده شده است. لیست کتاب هایی که در این مقاله معرفی می شود به شرح زیر است:

    لیست کتاب های مناسب ۷ تا ۱۲ سال

    • پسر نامرئی
    • بلوط سبز
    • آشپزخانه خانم گیلاس
    • به مدرسه دیر رسیدم چون .
    • کنسرت آقای خرس
    • هیس! ما یک نقشه داریم
    • دوست بزرگ
    • المر
    • شنگال

      در این سن کودکان در آستانه ی ورود به مدرسه و سال های اولیه مدرسه به سر میبرند و خواندن کتاب به تقویت مهارت خواندن و نوشتن، آشنایی با الفبا، تجزیه تحلیل و نتیجه گیری، جمله سازی و. بسیار کمک میکند. کودکی که از سنین پایین تر به کتابخوانی عادت کرده است در این سن ها و با آشنایی با الفبا لذت بیشتری از کتابخوانی خواهد برد، و کم کم قادر خواهد بود داستان های طولانی تر و مفاهیم پیچیده تر را بخواند.

      در این سن خواندن داستان هایی که قهرمان آن همسن و سال کودک باشد و بتواند کار مهم و هیجان انگیزی را انجام دهد، بسیار برای کودکان جالب خواهد بود، اما در کنار خواندن داستان های جذاب، خواندن کتاب های غیر داستانی و علمی یا تاریخی میتواند قدرت کتابخوانی کودک را افزایش دهد.

      معرفی کتاب برای کودکان دبستانی ۷ تا ۱۲ ساله:

      پسر نامرئی

       

      این کتاب داستان پسربچه ای خجالتی به نام "برایان" است که به دلیل ساکت و خجالتی بودنش نمیتواند با دیگران ارتباط برقرار کند، درنتیجه دیگران هم او را نمیبینند و به او توجه نمیکنند. معلم مدرسه، مدیر مدرسه و همشاگردی هایش او را نمیبینند و در جمع هایشان راه نمیدهند. برایان پسر با استعدادی است اما به دلیل خجالتی بودن نمیتواند بطور موثر ابراز وجود کند و بنابراین بقیه پی به توانایی ها و استعدادهای او نمیبرند تا وقتیکه شاگرد جدیدی به مدرسه شان می آید و زندگی برایان بعد از آشنایی با او عوض میشود.

      در این سن و سال کودکان خلق و خوی های مختلفی دارند. بعضی کودکان بسیار راحت و صمیمی با افراد ناآشنا برخورد میکنند و میتوانند به راحتی دوست پیدا کنند و در مواقع وم ابراز وجود کنند. اما بعضی دیگر در این توانایی ضعف دارند و نمیتوانند به راحتی در دوستی پیش قدم شوند یا توانایی های خود را به نمایش بگذارند. درمورد این نوع از کودکان لازم است که توانایی ابراز وجود به موقع به آنها آموزش داده شود تا بتوانند در گروه های مختلف همسالان خود وارد شوند و در مدرسه عملکرد مناسبی داشته باشند.

      این کتاب بطور غیرمستقیم در قالب یک داستان مهارت برقراری ارتباط را به کودکان آموزش میدهد.

      بلوط سبز

      این کتاب روایت داستانی برای آشنایی و آشتی کودکان با طبیعت و حیوانات است. ژیوان، که پسر یک شکارچی است  در یک جنگل با سنجاب کوچولویی دوست میشود و آنها هرروز صبح همدیگر را در جنگل میبینند. یک روز سنجاب یک بلوط به ژیوان میدهد و به او میگوید که اگر نصف آن را بخورد تبدیل به سنجاب میشود، و اگر دوباره نصف ان را بخورد تبدیل به انسان میشود. بعد از مدتی سنجاب کوچولو، دوست ژیوان گم میشود. ژیوان تصمیم میگیرد نصف بلوط را بخورد و به دنبال دوستش برود، اما خودش هم شکار میشود و میفهمد که شکارچی سنجاب ها پدر او است. به هر ترتیبی ژیوان نجات پیدا میکند و دوستانش را نجات میدهد، اما پیش پدرش برنمیگردد. روزی به نزدیکی خانه شان میرود و پدرش را میبیند که غمگین نشسته است و دلش برای او تنگ شده، با پدرش حرف میزند و از او میخواهد دیگر سنجاب ها را شکار نکند و محیط بان شود.

      در این کتاب بچه ها با مفهوم حیوان دوستی، طبیعت دوستی و محیط بان آشنا میشوند.

      آشپزخانه خانم گیلاس

      این کتاب شامل دو داستان مصور با تصویرهای زیبا از دیوید رابرتز است که مفاهیم ارزشمندی در زندگی را به کودکان یاد میدهد. داستان اول "این یک کت و شلوار معمولی نیست" درباره ی مفاهیمی مانند  دوست داشتن، کوشا بودن و احترام متقابل است و به کودک یاد میدهد قدر داشته هایش را بداند. مکس، خیلی دوست دارد کت و شلواری داشته باشد تا همه جا بتواند آن را بپوشد و برای رسیدن به آن بسیار تلاش میکند. اما ایده ای که او برای رسیدن به خواسته اش دارد، او را خاص و متفاوت میکند و باعث میشود نگاه اطرافیانش هم به این مسئله تغییر کند. کودک در خلال این داستان می آموزد که با درست فکر کردن میتوان از پس هرکاری برآمد.

      داستان بعدی با نام "آشپزخانه خانم گیلاس" داستان آشپزخانه ای را تعریف میکند که در آن همه تصمیم میگیرند جای خود را با دیگری عوض کنند.

       

      در داستان اول، مفهوم تفاوت های فردی، و توانایی و عدم توانایی در این کتاب بررسی میشود و کودک می فهمد که باید روی داشته ها و توانایی های خودش تمرکز کند و غبطه ی دیگران را نخورد.  در پایان داستان دوم به این نتیجه می رسند که انجام دادن کاری که آن را دوست دارند و آن را بلدند از هر کار دیگری بهتر است.

      به مدرسه دیر رسیدم چون .

      کتاب به مدرسه دیر رسیدم چون. » نوشته دیوید کالی و به تصویرگری بنجامین چاد است. دیوید کالی در این کتاب بهانه‌های‌ دیر رسیدن پسرکی را به مدرسه با تخیل و زبانی طنزآمیز بیان کرده است.  

      برای هرکدام از ما حداقل یک بار پیش آمده که به مدرسه دیر رسیده ایم و توی راه به هزار بهانه جور و واجور فکر کردیم، دروغ سرهم کردیم از دیر بیدار شدن و ترافیک صبحگاهی گرفته تا بیماری خانواده.

      در کتاب "به مدرسه دیر رسیدم چون ." پسرکی دیر به مدرسه اش می رسد و به جای اینکه به سوال "چرا دیر اومدی" جواب ساده پیش پا افتاده دهد، از تخلیش استفاده می کند و داستانی هایی را به معلمش می گوید. پسرک به جای جواب‌های ساده‌ای که ممکن است هر کس دیگری بدهد تخلیش را به کار می‌اندازد و شروع به گفتن بهانه‌هایی عجیب و غریب می کند. پسر قصه ما در مقابل سوال معلم خود کم نمی آورد و بهانه‌هایی پی در پی خودش را می گوید که شما را به خنده می اندازد.

      قطعا که معلمش بهانه‌های عجیب و غریب او را باور نمی‌کند. اما تخیل پسرک آن قدر قابل ستایش است که بتوان از دیر رسیدن او به مدرسه چشم پوشی کرد.

      داستان این گونه آغاز می شود:

      • بگو ببینم چرا امروز صبح دیر آمدی؟
      • راستش داستانش طولانی است . اولش چند تا مورچه غول‌پیکر صبحانه‌ام را یدند.
      • بعد وقتی داشتم می‌رفتم به طرف ایستگاه اتوبوس نینجاهای بدجنس به من حمله کردند. وقتی نینجاها را تار و مار کردم یک عالم آوازخوان ترسناک راه را بند آوردند.
      • بنجامین چاد نیز با تصاویری خوش آب و رنگ، دوست داشتنی و کاملا هماهنگ با متن لذت خواندن این کتاب را برای مخاطب بیشتر کرده است.
      • می‌توانید پس از خواندن کتاب از کودکان بخواهید خود را جای پسرک داستان بگذارند و آن‌ها هم بهانه‌هایی را برای دیر رسیدن به مدرسه به فهرست پسرک اضافه کنند.

      کتاب "به مدرسه دیر رسیدم چون ." کتابی است در تبلیغ توجه و تشویق هوش، تخیل و خلاقیت کودکان در اتفاقات روزمره و تشویق کودکان به فکر کردن در خارج از چهارچوب های کلیشه ای.

      کنسرت آقای خرس

      این کتاب داستان زندگی خرسی است که پیانویی جا مانده در جنگل را پیدا می کند، بچه خرس هر روز به سراغ پیانو می‌رود و کم کم با آن خود می گیرد و بزرگ می‌شود که می‌تواند آهنگ‌های دلنشینی بنوازد. روزی پدر و دختری به جنگل می‌آیند و به خرس پیشنهاد می‌دهند که همراه آنان به شهر برود. خرس می‌داند اگر به شهر برود دلش برای خرس‌های دیگر تنگ می‌شود اما از سویی دیگر سودای دیدن شهر و برگزاری کنسرت او را وسوسه می‌کند.

      خرس پیانو زن جنگل و دوستانش را به ترک می کند و برای کسب شهرت و تجربه‌های جدید به شهر می رود و خیلی زود به آقای خرس مشهوری تبدیل می‌شود که همه برای کنسرت هایش صف می بندند. پس از مدتی با این که همه چیز به خوبی پیش می‌رود خرس حس می‌کند چیزی کم دارد .

      خرس از جنگل به شهر می‌رود به جایی که به آن تعلق ندارد، برای مدتی زرق و برق شهر خرس را از هویتش، دوستانش و جنگلی که در آن زندگی می‌کرد دور می‌کند. اما سرانجام خرس برای بازیافتن دوستان قدیمی‌اش راهی جنگل می‌شود.

      این داستان مفهوم هویت، تعلق خاطر و حفظ دوستی‌های قدیمی را برای کودک بازگو می‌کند

      هیس! ما یک نقشه داریم

      کتاب کودک "هیس! ما یک نقشه داریم" داستان ۴ دوست صمیمی علاقمند به پرندگان است که می خواهند آن ها را با خود همراه کنند، ۳ دوست پیشنهاد می دهند پرندگان را اسیر کنند اما یکی از این چهار دوست اعتقاد دارد که اگر با پرندگان دوست باشند می توانند آن ها را با خود همراه کنند.

      چهار دوست به جنگل می روند و پرنده ای خوش خط و خال و زیبا می بینند. دوست کوچک‌تر به پرنده می‌گوید: سلام پرنده» اما سه دوست دیگرش او را ساکت می‌کنند و می‌گویند: هیس! ما یک نقشه داریم.»

      سه دوست دیگر یک توری می‌آورند روی پرنده می‌اندازند. اما پرنده فرار می‌کند و می‌رود. سه دوست بزرگ‌تر هر چه تلاش می‌کنند موفق نمی‌شوند پرنده را بگیرند تا این می‌بینند دوست دیگرشان که به پرنده سلام کرده بود به آرامی به پرنده نزدیک شده و با پیشنهاد غذا اعتماد او را جلب کرده است.

      طولی نمی‌کشد که پرنده‌های زیادی با دوست کوچک ارتباط برقرار می کنند. سه دوست بزرگ‌تر فرصت را غنیمت می‌شمارند تا با روشی که خودشان فکر می‌کنند درست است پرنده‌های بیشتری شکار کنند. پس دوباره سراغ تورشان می‌روند. این کار پرنده‌ها را خشمگین می‌کند و همگی مجبور به فرار می‌شوند.

      سپس آن‌ها به یک سنجاب برمی‌خورند و باز دوست کوچک‌شان را ساکت می‌کنند و می‌گویند: هیس! ما یک نقشه داریم.» و بدون توجه به روش دوست کوچک‌شان سعی می‌کنند آن موجود را به روش خودشان اسیر کنند. هیس! ما یک نقشه داریم» کتابی تصویری است. متن تکرارشونده هیس! ما یک نقشه داریم» و همچنین تصاویر زیبای داخل کتاب، برای کودکان سنین پایین جذاب است و چسبندگی کودکان به کتاب را بیشتر می کند.

      عکس های مصور شده در کتاب بسیار هوشمندانه طراحی شده اند و نکات جالبی در آنها نهفته است، برای مثال در تصویر مصور روی کتاب، کوچکترین دوست با فاصله ای نسبت به باقی ۳ دوست دیگر ترسیم شده است که نمایان گر اختلاف نظر بین آنهاست. از طرفی نگاه دوست کوچکتر به ۳ دوست دیگر هم نشان دهنده چشمان مشاهده گر و متعجب اوست.

      پرنده‌ی زیبای رنگارنگ با فرار خود صفحه به صفحه ما را در طول داستان پیش می‌برد و او که همیشه چشمان‌اش بسته است، زمانی که به دوست کوچک‌تر اعتماد می‌کند، چشمان‌اش را باز می‌کند تا دوست جدید خود را ببیند.

      کتاب هیس! ما یک نقشه داریم» برای بلندخوانی و اجرای نمایش کودک بسیار ایده آل است.

      کتاب "هیس! ما یک نقشه داریم" ترویج دهنده فرهنگ دوستی با طبیعت و حیوانات هست و تفاوت نگاه کودکان و بزرگسالان به طبیعت، حیوانات و محیط اطراف خود است.

      دوست بزرگ

      کتاب دوست بزرگ داستانی است درباره دوستی و رعایت حد دوستی را مطرح می‌کند. مادر بچه‌کلاغ وقتی می‌فهمد دوست تازه‌ی او یک فیل است نگران می‌شود و مانند هر مادر نگرانی، به بچه‌کلاغ هشدار می‌دهد و برای قطع دوستی با فیل دلایل مختلفی را مطرح می‌کند. ولی بچه‌کلاغ برای همه‌ی آن‌ها جوابی دارد که ثابت کند دوستی‌اش با فیل اشتباه نیست. مادر که هنوز مجاب نشده است به او هشدار می‌دهد مبادا با فیل کشتی بگیرد یا وسط آب برود.

      بچه کلاغ به مادرش اطمینان می‌دهد هیچ کدام از این کارها را نخواهد کرد و یادآوری می‌کند که او می‌داند یک فیل چه می‌کند و یک کلاغ چه عادت‌هایی دارد. مادر سرانجام آخرین تیر خود را رها می‌کند و از او می‌پرسد که چگونه با فیل گفت وگو می‌کند. بچه‌کلاغ در پاسخ می‌گوید درست است که او زبان فیل را بلد نیست ولی آن دو می‌توانند به زبان اشاره و با نگاه با یک دیگر ارتباط برقرار کنند و احساس خود را به یک دیگر منتقل کنند. مادر که تا حدودی آرام شده است این‌بار برای فیل اظهار نگرانی می‌کند و از او می‌خواهد که از فیل رفتارهای کلاغ‌ها را نخواهد. بچه کلاغ که دیگر بی‌حوصله شده است می گوید من می‌دانم با چه کسی دوستی می‌کنم. او یک فیل ساده است نه یک فیل پرنده.

      داستان با طرح دوستی بچه‌کلاغ و بچه‌فیل، موضوع هم قد و اندازه بودن » در دوستی را به خوبی بیان می‌کند. هم چنین به والدین می‌گوید که در عین حال که باید هوای کودکان را داشتهه باشند و چتر حمایتی‌شان برسر کودکان باشد، نباید آنان را دست کم بگیرند و باید به کودکان اطمینان کرد.

      المر

      المر کتابی است درمورد تفاوت های فردی و ویژگی های منحصر بفرد. المر فیلی است که شبیه هیچ فیل دیگری نیست، او مثل فیل های دیگر خاکستری نیست، بلکه رنگارنگ و بسیار شوخ است. در ابتدای داستان او از این تفاوت ناراضی است و دلش میخواهد شبیه فیل های دیگر باشد پس میرود و با توت های وحشی خود را خاکستری میکند، اما دیگر هیچ کس او را نمیشناسد. او دیگر المر نیست بلکه فقط یک فیل است. اما او ویژگی های دیگری هم دارد که او را منحصر بفرد میکند و در ادامه همین ویژگی ها باعث میشود همه او را بشناسند.

      المر یکی از بهترین کتاب ها در حوزه ی خودشناسی کودکان است، سال هاست این کتاب در کارگاه های کودکان، در مهد کودک ها و مدارس خوانده میشود و همیشه جزو جداب ترین کتاب ها برای کودکان است. حتی ناشر کتاب المر» ۲۶ می سال ۲۰۱۶ را روز المر نامگذاری کرد و کتابخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها این روز را با اجرای برنامه‌هایی در رابطه با این فیل دوست‌داشتنی جشن گرفتند. لازم است که هر کودکی حتما یک بار این کتاب را بخواند و درمورد ویژگی های منحصر بفرد خود فکر کند.

      این کتاب برای بلندخوانی و اجرای نمایش مناسب است.

      داستان المر داستان تفاوت ها و پذیرش و احترام به این تفاوت هاست. در جریان داستان کودک می آموزد که آنچه او را منحصر بفرد میکند همین تفاوت هاست و باید آنها را دوست بدارد.

      شنگال

      شنگال کوچولو نمیداند چیست؟ نمیداند دقیقا به چه دردی میخورد؟ او نه چنگال است و نه قاشق. هیچ وقت سر سفره از او استفاده نمیشود. نه چنگال ها او را میپذیرند و نه قاشق ها. شنگال دلش میخواهد به درد کاری بخورد، میخواهد در یک گروه قرار بگیرد و همه او را بپذیرند. 

      پس تصمیم میگیرد خود را شبیه قاشق ها یا چنگال های دیگر بکند. اما موفق نمیشود، چون او نه قاشق است نه چنگال.

      تا اینکه روز سرو کله ی یک بچه کوچولو در خانه پیدا میشود. او آنقدر کوچک است که نمیتواند از قاشق و چنگال استفاده کند. به چیزی احتیاج دارد که هم قاشق باشد و هم چنگال و این همان چیزی است که شنگال برای آن ساخته شده است.

      داستان شنگال به تفاوت های فردی و نقاط قوت یا ضعف هرکس میپردازد. در خلال داستان کودک میبیند که ویژگی های متفاوت شنگال نه تنها بد و بی مصرف نیست، بلکه بسیار مفید است و برای هدفی خاص طراحی شده است.


       

      کتاب های قصه کودکی ای که در این مطلب معرفی می شوند همگی یا چندجلدی هستند یا شامل چندین داستان در یک کتاب هستند. کتاب ها بیشتر با محوریت حیوانات هستند.

      در این مطلب ما ۷ کتاب داستان کودک معرفی می‌کنیم؛ لیست کتاب های که در این مطلب در این قسمت آورده شده اند:

      جدول داستان های پیش دبستانی

      • قصه‌هایی برای ۱ تا ۶ ساله‌ها
      • لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر
      • دایناسوری که حمام نمی‌رفت و ۱۱ قصه دیگر
      • دندان درد تمساح کوچولو و سه قصه دیگر
      • شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر
      • جغد عینکی و سه قصه دیگر
      • خرس برفی و سه قصه دیگر
      • دایناسور از سر تا دم
      • بند پایان از سر تا دم
      • جانوران اقیانوس از سر تا دم
      • مجموعه کتاب های من می توانم
      • داستان جذاب مهمان های ناخوانده
      • خواب خرس مهتابی
      • خشم قلمبه
      • خروس جهانگرد

      کتاب دریچه ای است نو به دنیایی که تجربه ی آن در واقعیت میتواند بعید باشد. از آنجا که عادت به کتابخوانی را از سنین پایین میتوان در کودکان ایجاد کرد، خواندن کتاب برای کودکان تجربه ای بسیار مهم و تاثیرگذار است.

      پدر سنین کودکی کنجکاوی کودک برای شنیدن و درک مطلب بسیار زیاد است و هنوز با سرگرمی های دیگر از جمله تبلت و رایانه آشنا نشده است. بنابراین بهترین زمان برای عادت دادن کودکانتان به کتابخوانی و اشتیاق آنها به مطالعه در سنین بزرگسالی، کودکی است.

      کتاب قوه ی تخیل و خلاقیت کودک را پرورش میدهد، مفاهیم مختلف و جدید بر اثر تکرار در کتاب های مختلف برای کودک جا می افتند.

      کتاب قدرت سخن وری و گنجینه ی واژگان کودک را افزایش میدهد و باعث میشود کلام شیوا تری داشته باشد و بتواند بهتر منظورش را به دیگران برساند.

      عادت کتابخوانی باعث میشود کودک در آینده راحت تر با آموزش های مدرسه منطبق بشود و قدرت استنتاج و نتیجه گیری او توانمندتر بشود.

      خواندن کتاب مناسب میتواند فعالیت بسیار سرگرم کننده و مفیدی برای کودک و والدین باشد و ارتباط آنها را تقویت کند البته یکی از عوامل تاثیرگذار در علاقه ی کودک به کتابخوانی، عادت کتابخوانی مادر و پدر و جاری بودن فرهنگ کتابخوانی در خانواده است.

      کتاب از طریق آموزش غیر مستقیم میتواند تاثیر بسیار زیادی در تربیت کودک ما داشته باشد. در سنین پایین مفاهیم کلی چون خوبی، بدی، ترس، شجاعت، تنبلی، زرنگی و. یا پدیده های عمومی و طبیعی چون شهر، روستا، کوه، جنگل، قانون، سلامتی و . را میتوان از طریق داستان های کوتاه و سرگرم کننده ی کتاب ها به کودکان آموزش داد.

      میتوانید در فاصله ی به خواب رفتن کودکتان برای او کتاب بخوانید. یا ساعتی از روز را به این کار اختصاص دهید. زمانی که کودک توجه و علاقه ی کافی به گوش دادن یا خواندن کتاب نشان نمیدهد، او را مجبور نکنید، بلکه ادامه ی کتاب را به زمانی دیگر موکول کنید. 

      سلیقه ی کودک را در کتاب پیدا کنید و کتاب های موردعلاقه اش را تهیه کنید. سعی کنید در ابتدا از کتاب هایی که داستان های کوتاه دارند و ظاهر جذاب و قشنگی دارند شروع کنید.

      کودک را با خود به کتابخانه یا کتابفروشی ببرید و اجازه بدهید او کتاب انتخاب کند. در کنار انتخاب او یکی دو کتاب که شما فکر میکنید برای او مناسب است نیز بخرید. انگیزه های بیرونی ایجاد کنید، مثلا مسابقه راه بیندازید و از کودک در مورد کتاب سوال کنید و جایزه ی موردعلاقه اش را به او بدهید. به ازای هرکتاب یا هر داستانی که میخواند به او امتیاز یا جایزه ی کوچکی بدهید. از کودک بخواهید درمورد کتابی که اخیرا خوانده است نقاشی کند.

      در خانه کتابخانه داشته باشید و یکی دو قفسه را به کتاب های کودکتان اختصاص دهید. کتابخوانی را بخشی از برنامه روزمره خانواده قرار دهید. میتوانید کودکتان را به عضویت یکی از انتشارات کتاب های کودکان دربیاورید تا ماهانه کتاب های جدیدی برای کودکتان ارسال کنند. مثال هایی از کتابی که خوانده اید را در زندگی روزمره پیدا کنید و به کودک یادآوری کنید.

      هرگاه به موضوعی علاقه نشان میدهد یا کنجکاوی میکند کتابی مرتبط با آن موضوع برایش خریداری کنید. گاهی با همراهی کودکتان کتابی درست کنید. با چسباندن تکه های پارچه و برگ و سنگریزه و غیره اتفاقی که آن روز برایتان افتاده به صورت یک کتاب بنویسید.

      انتخاب کتاب مناسب خصوصا زمانی که کودک برای نخستین بارها با تجربه ی کتابخوانی آشنا میشود، بسیار مهم است. باید تجربه ی بسیار سرگرم کننده و هیجان انگیزی برای کودک بسازید. بنابراین باتوجه به شناختی که روی کودکتان دارید و موضوعات مورد علاقه ی او، در نظر گرفتن کوتاه بودن کتاب، مفید بودن موضوع کتاب و جذابیت ظاهری آن، کتاب مناسب برای کودکتان را انتخاب کنید.

      خوشبختانه این روزها طیف بسیار گسترده ای از کتاب ها برای کودکان منتشر میشود که به طبع باعث میشود برای خرید کتاب مناسب احتیاج به تامل بیشتری داشته باشیم. ما در رادیو کودک سعی میکنیم با معرفی کتاب های مختلف برای گروه های سنی مختلف کودکان شما را در انتخاب کتاب مناسب کمک کنیم.

       

      معرفی کتاب کودک: مجموعه کتاب های شش جلدی قصه‌هایی برای ۱ تا ۶ ساله‌ها»


      این مجموعه کتاب میتواند انتخاب خوبی برای تجربه های اول شما به عنوان مادر و پدر باشد. شما دیگر نگران مناسب بودن موضوع کتاب برای گروه سنی کودکتان نخواهید بود . داستان ها کوتاه و مناسب و سرگرم کننده هستند. کتاب حاوی تصاویر قشنگ و خوشرنگی است که برای کودکان جذاب خواهد بود. این کتاب نوشته جان استیمسون و ترجمه فاطمه زرگری است و توسط انتشارات ذکر منتشر شده است.

      هر کتاب شامل تعدادی قصه ی کوتاه و جالب است که به مرور کودکان را با دنیای قصه ها و تخیلات آشنا میکند. هر قصه شخصیت های جذابی را به کودک معرفی میکند که کودک میتواند با آنها همذات پنداری کند و خود را به جای آنها قرار دهد و به دنیای خیالات سفر کند. خواندن این داستان ها توسط مادر و پدر یا توسط مربیان مهدکودک با لحن آهنگین و قصه وار میتواند سرگرمی بسیار جالبی برای کودکان باشد، حتی میتوانید با کودکانتان در نقش شخصیت های مختلف قرار بگیرید و همزمان با خواندن کتاب، داستان را بازی کنید.

      نام هرکدام از کتاب های این مجموعه عبارتند از: لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر» برای یک ساله‌ها، دایناسوری که حمام نمی‌رفت و ۱۱ قصه دیگر» برای ۲ ساله‌ها، دندان درد تمساح کوچولو و سه قصه دیگر» برای ۳ ساله‌ها شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر» برای ۴ ساله‌ها، جغد عینکی و سه قصه دیگر» برای ۵ ساله‌ها و خرس برفی و سه قصه دیگر» برای ۶ ساله‌ها.

      معرفی کتاب کودک: لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر»


      کودکان در لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر» به عنوان اولین تجربه با داستان هایی بسیار ساده و حاوی اتفاقات روزمره و شخصیت های جالب آشنا میشود. لنگه جوراب گمشده و ۱۰ قصه دیگر (قصه هایی برای ۱ ساله ها) عنوان کتابی است از جون استیمسن با ترجمه‌ی فاطمه زرگری که در ۲۴ صفحه و توسط انتشارات ذکر در سال ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است. موضوع اصلی این کتاب داستان های تخیلی است. نیز در بازار کتاب موجود می‎باشد. از جون استیمسن کتاب های زیر نیز در بازار موجود است.

      • کتاب‌های خرس برفی و ۳ قصه دیگر
      • جغد عینکی و ۳ قصه دیگر
      • شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر
      • دندان درد تمساح کوچولو و ۳ قصه دیگر

      معرفی کتاب کودک: دایناسوری که حمام نمی‌رفت و ۱۱ قصه دیگر»


      در کتاب بعدی دایناسوری که حمام نمی‌رفت و ۱۱ قصه دیگر» که برای کودکان دو ساله نوشته شده با حیوانات دیگری به عنوان شخصیت های داستان ها آشنا شده و با مفاهیم ساده ای مثل رعایت نوبت، گوش دادن به حرف های بقیه و. به صورت غیر مستقیم آشنا میشوند.

       

      معرفی کتاب کودک: دندان درد تمساح کوچولو و سه قصه دیگر


      در کتاب مربوط به سه ساله ها دندان درد تمساح کوچولو و سه قصه دیگر» جوجه اردک کوچکی آنها را با مفهوم تغییرات آب و هوا و باران آشنا میکند. تمساح کوچولوی قصه دندان درد و مراقبت از دهان و دندان را به شیوه ای شیرین به کودک یادآوری میکند و بقیه داستان ها.

       

      معرفی کتاب کودک: شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر


      کودکان ۴ ساله در شتری با سه کوهان و ۴ قصه دیگر» قصه ی فیل کنجکاوی را میخوانند که با اتوبوس دوطبقه تمام خیابان‌های شهر را گشت و به باغ وحش برگشت. با ماری به نام راسل و یک لاک پشت که خیلی پرسروصداست آشنا می‌شوند.
       

      معرفی کتاب کودک: جغد عینکی و سه قصه دیگر


      در جغد عینکی و سه قصه دیگر» کودکان ۵ ساله ماجرای جغدی را میخوانند که بینایی اش دچار اشکال است و خانواده ی او نگرانش هستند. با میمونی بازیگوش و کوچک، اتاق انتظار پزشک حیوانات خانم کانگرو و پسر کوچکش آشنا می‌شوند.

       

      معرفی کتاب کودک: خرس برفی و سه قصه دیگر


      کتاب خرس برفی و سه قصه دیگر» که برای کودکان ۶ ساله نوشته شده ماجرای طاووسی را میگوید که فقط به فکر زیبایی اش است، زرافه‌ای که لکوموتیوران شده است و یک خرس قطبی که دوست دارد در سیرک کار کند.

       

       

      علت و درمان لکنت زبان ناگهانی در کودکان مسئله ای ویژه برای خانواده ها است زیرا این نوع لکنت حادثه ای بوده و متداول ترین نوع لکنت زبان در کودکان است.

      پاسخ به این پرسش از ۲ طریق قابل بیان است. اولین روش توضیح مختصری درباره لکنت زبان ناگهانی و دومین روش مصاحبه ای با افراد صاحب نظر در این زمینه است.

      در این قسمت پیشنهاد می کنیم ابتدا به ساکن برای احاطه بیشتر بر روی مسئله لکنت زبان مطلب زیر را مطالعه کنید و سپس به این مطلب بازگشته و مطالعه خود را از سر بگیرید.

      علت بروز لکنت زبان ناگهانی در کودکان

      لکنت زبان ناگهانی در کودکان بیشتر ریشه ترس و وحشت ناگهانی دارد به دلیل وقوع ناگهانی درمان آن نیز بصورت ناگهانی خواهد بود.

      این نوع لکنت زبان اصولا بعد از یک حادثه ترسناک مثل تصادف یا تحدیدات جنسی حادث می شود.

      این پدیده برای دوران کودکی است اما در بزرگسالی نیز می تواند اتفاق بیفتد. برای مثال خانمی که در همین مطلب برای ما کامنت گذاشته بودند، ایشون سر یک شوخی ترسناک ناگهانی دچار ضعف اعصاب و لکنت زبان شده اند.

       

      اختلال های لکنت زبان می تواند ماه ها یا سال ها در افراد باقی بماند البته که این موضوع به دلیل زودگذر بودن آن مسئله نگران کننده ای برای والدین نیست که در بسیاری از مواقع بدون نیاز به مراجعه به متخصص بهبود در کودک حادث می شود. 

      اما نکته اساسی این است که با توجه به نوع برخورد اشتباه والدین یک لکنت زبان می تواند در کودک باعث کاهش اعتماد به نفس شده و تا سال ها در کودک باقی بماند و یا شاید بصورت مادام العمر گریبان گیر او شود.

      این اختلال می تواند در مدرسه یا محیط کار برای فرد مورد نظر ایجاد مشکل بکند.

      همیشه رویکرد رادیوکودک در درمان اختلالات کودکان خانواده ها و نحوه برخورد آن ها با این مسئله بوده است.

      بسیار مثال های متعهدد زده شده که یک اختلال ساده در کودکان مثل تمرکز از طرف والدین نامطلع به یک معذل تبدیل شده است.

      دانش و اطلاعات کافی والدین و احاطه آن ها به درمان کودک خود می تواند کمک شایانی به درمان کودک در مسیر درست بکند.

      درمان لکنت زبان ناگهانی در کودکان

      همانطوری که اشاره شد لکنت زبان ناگهانی در کودکان نیز به تدریج و با درمان درست خانواده ها برطرف خواهد شد. در این قسمت ما به معرفی چند باید و نباید ساده در ارتباط با خانواده ها بسنده می کنیم.

      • به کودک فرصت دهید منظور خود را بدون استرس و تنش به مخاطب منتقل کند.
      • از تصحیح و تکمیل کلام کودک خود در مواجهه با هر مخاطبی بپرهیزید.
      • تصحیح مداوم یا تقطیع کلام کودک، اعتماد به نفس او را کم می کند.
      • بدون این که بی حوصلگی نشان دهید به دقت به حرف های او توجه کنید.
      • در هنگام صحبت کودک با شما، ارتباط چشمی داشته باشید. 
      • هر زمانی که مخاطب او قرار گرفتید حتما با توجه کامل به او گوش فرا دهید.
      • از روش صحبت کردن و خرده خرده صحبت کردن کودک انتقاد نکنید و به او فشار نیاورید.
      • زمانی که لکنت کلام کودک شما افرایش می یابد به او برای صحبت با مخاطب خود فشار نیاورید و حتی شده بصورت غیر محسوس او را کمتر به صحبت کردن تشویق کنید.
      • شما نیز سعی کنید هنگام صحبت کردن با کودک خود به آرامی و شمرده شمرده صحبت کنید تا استرسی به او منتقل نشود.
      • مواظب باشید به خاطر مشکلات گفتاری او، تسلیم خواسته های غیر منطقی او نشوید. 
      • محیطی لذت بخش و آرام برای صحبت کردن ایجاد کنید.
       

      یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزارتوی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند.

      میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.

      یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوانها با شادی داشتن توی دشت بازی می کردند، خرگوش رفت و به اونها گفت با این بازی ها وقتتون رو بیهوده می گذرونید، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیم وببینیم چه کسی برنده میشه کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده.

      بین حیوان ها یه لاکپشت بود، لاکپشت میدونست که این خرگوش قصه ی ما مغرور هست پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم و با صدای بلند گفت من حاضرم که باهات مسابقه بدم.

      وقتی خرگوش صدای لاکپشت رو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید

      همه ی حیوانها هم خندیدند آخه همه میدونستند که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.

      روباه رو کرد به لاکپشت و گفت خرگوش خیلی سریعه و تو کندی مطمئنی که میخوای مسابقه بدی.

      لاکپشت با اطمینان جواب داد البته مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت اینجا خط شروع مسابقه هست و هرکه زودتر به به اون درخت بالای تپه برسه برنده است حاضر باشید و پشت این خط بایستید خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادند و وقتی که روباه علامت داد حرکت کردند.

      خرگوش دو سه تا پرش بلند کرد فاصله ی زیادی از خط شروع گرفت ولی لاکپشت با آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.

      همه ی حیواناتی که داشتند مسابقه رو تماشا می کردند وقتی راه رفتن لاکپشت رو دیدند بهش گفتند سعی کن تندتر راه بری اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی ولی لاکپشت با شناختی که از غرور خرگوش داشت مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.

      پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.

      از اون طرف خرگوش با قدمهای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنم و چرتی بزنم وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره من خرگوشم وخیلی سریع هستم ولی او کند من حتما اونو میبرم.

      خرگوش روی چمن ها دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد ولی لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد.

      به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ولی خرگوش همچنان خواب بود مدتی کذشت و لاکپشت به بالای تپه رسید و کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای حیوانهای دیگه دست ت میداد

      از اون طرف که خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نفطه  شروع نگاه کرد که لاک پشت رو ببینه.

      آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید برگشت وبه بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست ت میده و متوجه شد که مسابقه رو باخته و پیروز این مسابقه لاکپشت هست. 

      خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده بوده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.

       


      یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.

      تا مارمولک را دید، گفت: تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»

      مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»

      شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: تو مسواک منو ندیدی؟»

      مارِ فیس فیسو گفت: بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»

      شتره گفت: منم نمی دونم!»

      بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند.

      رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»

      مورچه خانم گفت: نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»

      شتره گفت: نه، این مسواک منه.»

      مورچه خانم گفت: اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»

      شتره گفت: دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»

      مورچه خانم گفت: اِهکی من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم.

      حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.»

      شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»

      شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: بیا اینم جاروی تو.»

      مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.

      شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.


      یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .

      ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

      طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.

      حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

      آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.

      بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .

      دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

      که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

      گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

      اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

      خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

      اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

      آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود  از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .

      قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.


      یک شب نینو بال‌های کوچکش را تکان داد و گفت: فردا می‌خواهم پرواز یاد بگیرم.»

      شاهینِ پدر گفت: حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»

      شاهینِ مادر گفت: از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشسته‌اند و صدایشان در نمی‌آید.»

      نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: این‌قدر پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم!»

      صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: می‌خواهیم پرواز یاد بگیریم.»

      پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّه‌ها!»

      نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: تو هم بیا دخترم!»

      آن روز شاهین‌های کوچولو تمرینِ پرواز کردند.

      شب بعد نینو گفت: من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا می‌خواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»

      پدر سر تکان داد و گفت: نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»

      مادر گفت: از برادرهایت یاد بگیر. ببین همین‌جا پرواز می‌کنند و صدایشان در نمی‌آید.»

      نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: پچ پچ نکنید بچّه‌ها، بگذارید بخوابیم.!»

      صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: امروز می‌خواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»

      پدر با تعجّب پرسید: به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»

      مادر به نینو گفت: حالا تو هم برو دخترم!»

      شاهین‌های کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند. 

      شب بعد نینو گفت: فردا می‌خواهم بروم پشت کوه را ببینم.»

      پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: فردا همه با هم می‌رویم پشت کوه را ببینیم.»

      پدر سر تکان داد و گفت: آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»

      نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچ‌پچ نکرد.

      نویسنده کلر ژوبرت


      یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

      یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند مثلا پنهان شدند» .

      گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

      یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

      به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

      جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

      یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

      گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

      کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.

      قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.


      جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.

      جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.

      دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.

      امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.

      هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.

      هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.

      میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.

      شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.

      شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.

      او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.

      بعضی آدم ها بهتر شده بودند.

      و بعضی بدتر.

      اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.

      آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.

      هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود

      چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه

      پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد


      یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.

      هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.

      پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.

      موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟

      من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."

      خدا از توی آسمون بهش جواب داد:

      "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.

      دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."

      موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.

      دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.

      تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.

      (به دندون های فیل میگن عاج)

      پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام."

      اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن.

      درسته که دندون های من خیلی بزرگه.

      ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.

      اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.

      تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.

      تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟"

      موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی.

      دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.

      بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."

      آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند

      سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست

      یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست

      پس آدم های سالم ثروتمند هستند

      همه باید مراقب ثروتشان باشند

      بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟

      مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها


      روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.

      همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

      اون که تا حالا خروس ندیده بود،

      با خودش گفت:

      "وای چه موچود ترسناکی!

      عجب نوک و تاج بزرگی!

      حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."

      بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

       کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.

      اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

      پیش خودش گفت:

      "این چقد حیوون خوشگلیه!

      عجب چشمایی داره.

      چقدر دمش خوشرنگه."

      همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

      موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

      مادرش بهش گفت:

      "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

      اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

      اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.

      خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

      اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.

      گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."

      موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و

      تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.


      چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.


      سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.


      بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .


      سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.


      سنجاب کوچولو جواب نداد.


      بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو داریم.


      سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.


      مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.


       بابا سرفه کرد. اوهوم .اوهوم.


      ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.


      مامان گفت عزیزکم سنجابکم.


      لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.


      مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.


      یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم.


       یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
      یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسیدند. شیر پرسید: چه خبر است؟» گفتند: هیچی، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما ترسیدیم.»


      شیر با خود فکر کرد که لابد آدمیزاد یک حیوان خیلی بزرگ است و می دانست که خودش زورش به هر کسی می رسد. برای دلداری دادن به حیوانات جواب داد:


      آدمیزاد که ترس ندارد.»


      گفتند: بله، درست است، ترس ندارد، یعنی ترس چیز بدی است، ولی آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده اید، آدمیزاد خیلی وحشتناک است و زورش از همه بیشتر است.»


      شیر قهقه خندید و گفت: خیالتان راحت باشد، آدم که هیچی، اگر غول هم باشد تا من اینجا هستم از هیچ چیز ترس نداشته باشید.»


      اما شیر هرگز از جنگل بیرون نیامده بود و هرگز در عمر خود آدم ندیده بود. فکر کرد اگر از میمون ها و شغال ها ببرسد آدم چییست به او می خندند و آبرویش می رود. حرفی نزد و با خود گفت فردا می روم آنقدر می گردم تا این آدمیزاد را پیدا کنم و لاشه اش را بیاورم اینجا بیندازم تا ترس حیوانات از میان برود. شیر فردا صبح تنهایی راه صحرا را پیش گرفت و آمد و آمد تا از دور یک فیل را دید. با خود گفت اینکه می گویند آدمیزاد وحشتناک است باید یک چنین چیزی باشد. حتماً این هیکل بزرگ آدمیزاد است.

      پیش رفت و به فیل گفت: ببینم، آدم تویی؟ »


      فیل گفت: نه بابا، من فیلم، من خودم از دست آدمیزاد به تنگ آمده ام. آدمیزاد می آید ما فیلها را می گیرد روی پشت ما تخت می بندد و بر آن سوار می شود و با چکش توی سرما می زند. بعد هم زنجیر به پای ما می بندد و یا دندان ما را می شکند و هزار جور بلا بر سرما می آورد. من کجا آدم کجا.»


      شیر گفت: بسیار خوب، خودم می دانستم ولی می خواستم ببینم یک وقت خیال به سرت نزند که اسم آدم روی خودت بگذاری.»


      فیل گفت: اختیار دارید جناب شیر، ما غلط می کنیم که اسم آدم روی خودمان بگذاریم.»


      شیر گفت: خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک شتر قوی هیکل و گفت ممکن است آدم این باشد. او را صدا زد و گفت: صبر کن ببینم، تو آدمی؟»
      شتر گفت: خدا نصیحت نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار می خورم و بار می برم و خودم اسیر و ذلیل دست آدمها هستم. اینها می آیند صد من بار روی دوشم می گذارند و تشنه و گرسنه توی بیابانهای بی آب و علف می گردانند بعد هم دست و پای ما را می بندند که فرار نکنیم. آدمیزاد شیر ما را می خورد، پشم ما را می چیند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمی دارد، حتی گوشت ما را هم می خورد.»


      شیر گفت: بسیار خوب، من خودم می دانستم . می خواستم ببینم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و میمونها و شغالها را بترسانی.»


      شتر گفت: ما غلط می کنیم. من آزارم به هیچ کس نمی رسد و اگر یک میمون یا شغال هم افسارم را بکشد همراهش می روم. من حیوان زحمت کشی هستم و .»


      شیر گفت: خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک گاو. با خود گفت این حیوان با این شاخهایش حتماً آدمیزاد است. پیش رفت و از او پرسید: تو از خانواده آدمیزادی؟»  

      قصه ی شیر وآدمیزاد,قصه کودکانه,قصه

       گاو گفت: نخیر قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدمیزاد دارم بیچاره می شوم و نمی دانم شکایت به کجا برم. آدمیزاد ماها را می گیرد، شبها در طویله می بندد و روزها به کشتزار می برد و ما مجبوریم زمین شخم کنیم و گندم خرد کنیم و چرخ دکان عصاری را بچرخانیم آن وقت شیر هم بدهیم و آخرش هم ما را می کشند و گوشت ما را می خورند.»


      شیر گفت: بله، خودم، می دانستم. گفتم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و حیوانات کوچکتر را بترسانی، این میمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم می ترسند.»


      گاو گفت: نه خیر قربان، موضوع این است که من با این شاخ.»
      شیر گفت: خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.»


      شیر با خود گفت: پس معلوم شد آدمیزاد شاخ ندارد و تا اینجا یک چیزی بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسید به یک خر که داشت چهار نعل توی بیابان می دوید و فریاد می کشید. شیر با خود گفت این حیوان با این صدای نکره اش و با این دویدن و شادی کردنش حتماً همان چیزی است که من دنبالش می گردم. خر را صدا زد و گفت: آهای، ببینم، تویی که می گویند آدم شده ای؟»


      خر گفت: نه والله، من آدم بشو نیستم. من خودم بیچاره شده آدمیزاد هستم. و هم اینک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خیلی وحشتنا کند و همینکه دستشان به یک حیوان بند شد دیگر او را آسوده نمی گذارند. آنها ما را می گیرند بار بر پشت ما می گذارند. آنها ما را می گیرند دراز گوش و مسخره هم می کنند و می گویند تا خر هست پیاده نباید رفت. آدمها آنقدر بی رحم و مردم آزارند که حتی شاعر خودشان هم گفته:


      گاوان و خران باردار
      به ز آدمیان مردم آزار


      شیر گفت: بسیار خوب، خودم می دانستم که تو درازگوشی اما من دارم می روم ببینم آدمها حرف حسابی شان چیست؟»


      خر گفت: ولی قربان، باید مواظب خودتان.»


      شیر گفت: خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت. من می دانم که چکار باید بکنم.»
      اما شیر فکر می کرد خیلی عجیب است این آدمیزاد که همه از او حساب می برند، یعنی دیگر حیوانی بزرگتر از فیل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدری پیش رفت و رسید به یک اسب که به درختی بسته شده بود و داشت از تو بره جو می خورد. شیر پیش رفت و گفت: تو کی هستی؟ من دنبال آدم می گردم.»


      اسب گفت: هیس، آهسته تر حرف بزن که آدم می شنود. آدم خیلی خطرناک است، فقط شاید تو بتوانی انتقام ما را از آدمها بگیری. آدمها ما را می گیرند افسار و دهنه می زنند و ما را به جنگ می برند، به شکار می برند، سوارمان می شوند و به دوندگی وا می دارند و پدرمان را در می آورند. ببین چه جوری مرا به این درخت بسته اند.»


      شیر گفت: تقصیر خودت است، دندان داری افسارت را پاره کن و برو، صحرا به این بزرگی، جنگل به آن بزرگی.»


      اسب گفت: بله، صحیح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شیر و گرگ و پلنگ حرف زدی، حیف که کار مهمتری دارم وگرنه می دانستم با تو چه کنم، ولی امروز می خواهم انتقام همه حیوانات را از آدمیزاد بگیرم.»


      شیر قدری دیگر راه رفت و رسید به یک مزرعه و دید مردی دارد چوبهای درخت را بهم می بندد و یک پسر بچه هم به او کمک می کند و شاخه ها را دسته بندی می کند.


      شیر با خود گفت: ظاهراً این بی بته ها هم آدمیزاد نیستند ولی حالا پرسیدنش ضرری ندارد. پرسش کلید دانش است. پیش رفت و از مرد کارگر پرسید: آدمیزاد تویی؟»


      مرد کارگر ترسید و گفت: بله خودمم جناب آقای شیر، من همیشه احوال سلامتی شما را از همه می پرسم.»


      شیر گفت: خیلی خوب، ولی من آمده ام ببینم تویی که حیوانات را اذیت می کنی و همه از تو می ترسند؟»


      مرد گفت: اختیار دارید جناب آقای شیر، من واذیت؟ کسی همچو حرفی به شما زده ؟ اگر کسی از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حیوانات هم هستم. من برای آنها خدمت می کنم، اصلا کار ما خدمتگزاری است منتها مردم بی انصافند و قدر آدم را نمی دانند. شما چرا باید حرف مردم را باور کنید، از شما خیلی بعید است، شما سرور همه هستید و باید خیلی هوشیار باشید.»


      شیر گفت: من دیدم فیل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکایت دارند، میمونها و شغالها از تو می ترسند و همه می گویند آدمیزاد ما را بیچاره کرده.» مرد گفت: به جان عزیز خودتان باور کنید که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فیل با اینکه حیوان تنه گنده بی خاصیتی است باید شرمنده محبت من باشد. ما این حیوان وحشی بیابانی را به شهر می آوریم و با مردم آشنا می کنیم، به او علف می دهیم، او را در باغ وحش پذیرایی می کنیم. همان شتر را مانگاهداری می کنیم، خوراک می دهیم، برایش خانه درست می کنیم. چه فایده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر برای برهنگان لباس تهیه می کنیم. اسب را ما زین ولگام زرین و سیمین برایش می سازیم و مثل عروس زینت می کنیم. بعد هم ما زورکی از کسی کار نمی کشیم. گاو و خر را می بریم توی بیابان ول می کنیم ولی خودشان راست می آیند می روند توی طویله. آخر اگر کسی راضی نباشد خودش چرا بر می گردد؟ شما حرف آنها را در تنهایی شنیده اید و می گویند کسی که تنها پیش قاضی برود خوشحال می شود. آنها که حالا اینجا نیستند ولی اگر می خواهید یک اسب اینجا هست بیاورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگویید درست است. ملاحظه بفرمایید ما هیچ وقت روی شیر و پلنگ بار نمی گذاریم. چونکه خودشان راضی نیستند. ما زوری نداریم که به کسی بگوییم، اصلا شما می توانید باور کنید که من با این تن ضعیف بتوانم فیل را اذیت کنم؟ من که به یک مشت او هم بند نیستم.»

      قصه ی شیر وآدمیزاد,قصه کودکانه,قصه

      شیر گفت: بله، مثل اینکه حرفهای خوبی بلدی بزنی.»
      مرد گفت: حرف خوب که دلیل نیست ولی ما کارهایمان خوب است. باور کنید هر کاری که از دستمان برآید برای مردم می کنیم. حتی درست همین امروز به فکر افتاده بودم که بیایم خدمت شما و پیشنهاد کنم که برای شما یک خانه بسازم، آخر شما سرور حیوانات هستید و خیلی حق به گردن ما دارید.»


      شیر پرسید: خانه چطور چیزیست؟»
      مرد گفت: اگر اجازه می دهید همین الان درست می کنم تا ملاحظه بفرمایید که ما مردم چقدر مردم خوش قلبی هستیم. شما چند دقیقه زیر سایه درخت استراحت بفرمایید.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و میخ را بیاور.


      پسرک اسباب نجاری را حاضر کرد و مرد فوری یک قفس بزرگ سرهم کرد و به شیر گفت: بفرمایید. این یک خانه است. فایده اش این است که اگر بخواهید هیچ کس مزاحم شما نشود می روید توی آن و درش را می بندید و راحت می خوابید. یا بچه هایتان را در آن نگهداری می کنید و وقتی در این خانه هستید باران روی سرتان نمی ریزد و آفتاب روی سرتان نمی تابد و اگر یک سنگ از کوه بیفتد روی شما نمی غلطد و اگر باد بیاید و یک درخت بشکند روی سقف خانه ها زندگی می کنیم و برای شما که سالار و سرور حیوانات هستید داشتن خانه خیلی واجب است. البته همه جور خانه می شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرمایید توی خانه ببینم درست اندازه شما هست؟»


      شیر هر چه فکر کرد دید آدمیزاد به نظرش چیز وحشتناکی نیست و خیلی هم مهربان است. این بود که بی ترس و واهمه رفت توی قفس و مرد نجار فوری در قفس را بست و گفت تشریف داشته باشید تا هنر آدمیزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد پشت دیوار قدری آتش روشن کن و آفتابه را بیاور.» بعد خودش آمد پای قفس و باشیر صحبت کرد و گفت: بله. اینکه می گویند آدمیزاد فلان است و بهمان است مال این است که هیکل آدمیزاد خیلی نازک نارنجی است اما مغز آدمیزاد بهتر از همه حیوانات کار می کند. شما آدمیزاد را خیلی دست کم گرفته اید که از توی جنگل راه می افتید می آیید پوست از کله اش بکند، آدمیزاد صد جور چیزها اختراع کرده که برای خودش فایده دارد و برای بدخواهش ضرر دارد. البته ما چنگ و دندان شما خیلی خطرناکتر است و اگر همه حیوانات از ما می ترسند برای همین چیزهاست. حالا من با یک آفتابه کوچک بی قابلیت چنان بلایی بر سرت بیاورم که تا عمر داری فراموش نکنی و دیگر درصدد انتقام جویی برنیایی.» بعد صدایش را بلند کرد و گفت:


      پسر، آفتابه را ببار.»
      مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالای سر قفس شروع کرد به ریختن آب جوش روی سر و تن شیر.
      شیر فریاد می کرد و برای نجات خود تلاش می کرد ولی هر چه زور می زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اینکه همه جای بدن شیر از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسید گفت: بله، من می توانم تو را در این قفس نگاه دارم، می توانم تو را نفله کنم، می توانم پوست از تنت بکنم اما نمی کنم تا به جنگل خبر ببری و حیوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمایی کنند. خودم هم برایت در قفس را باز می کنم، اما اگر قصد بدجنسی داشته باشی صدجور دیگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت دیگر خونت به گردن خودت است.
      مرد در قفس را باز کرد و شیر از ترسش پا به فرار گذاشت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توی جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله می کرد. دوسه تا شیر که در جنگل بودند او را دیدند و پرسیدند: چه شده، چرا اینطور شدی؟»


      شیر قصه را تعریف کرد و گفت: اینها همه از دست آدمیزاد به سرم آمد.» شیرها گفتند: تو بیخود با آدمیزاد حرف زدی و از او فریب خوردی. بایستی از او انتقام بگیریم. آدمیزاد تو را تنها گیر آورده، با دشمن نباید تنها روبرو شد، اگر با هم بودیم اینطور نمی شد.


      گفت: پس برویم.»
      سه شیر تازه نفس جلو و شیر سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسیدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شیرها سر رسیدند. پسرک موضوع را فهمید و دید وضع خطرناک است. فوری از یک درخت بالا رفت و روی شاخه درخت نشست.


      شیرها وقتی پای درخت رسیدند گفتند حالا چکنیم. شیر سوخته گفت: من که از آدم می ترسم. من پای درخت می ایستم شماها پا بر دوش من بگذارید، روی هم سوار شوید و او را بکشید پایین تا با هم به حسابش برسیم.»


      گفتند: یاالله». شیر سوخته پای درخت ایستاد و شیرهای دیگر روی سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار دید نزدیک است که شیرها به او برسند و هیچ راه فراری ندارد. ناگهان فکری به خاطرش رسید و به یاد حرف استادش افتاد و فریاد کرد: پسر، آفتابه را بیار.»
      شیرها دنبال او دویدند و گفتند: چرا در رفتی؟ نزدیک بود بگیریمش.»


      شیر گفت: چیزی که من می دانم شما نمی دانید. من تمام اسرار آدمیزاد را می دانم و همینکه گفت آفتابه را بیار» دیگر کار تمام است. این بدبختی هم که بر سر من آمد مال این بود که ما نمی توانیم آفتابه بسازیم. آدمها داناتر از ما هستند و کسی که داناتر است به هر حال زورش بیشتر است.


      تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا .
      مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم ت می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

       

      همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
      به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد  می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه . اَه . اَه.


      باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.
      مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه.
      بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.
      حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن.


      بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره . اصلا ولشون کن . خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.


      یکی بود یکی نبود . در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید ، زود اومد و اونو با نوکش برداشت ،پرواز کرد و روی درختی نشست تا آسوده ، پنیرشو بخوره .

       

       

      روباه که مواظب کلاغ بود ، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیررا بدست بیاورد . روباه نزدیک درختی که آقاکلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد : "

       

      به به چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری ، پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است .

      عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبائی داری ،‌ حیف که صدایت خوب نیست اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی .

       

      کلاغه که با تعریفهای روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار کنه تا روباه بفهمد که صدای قشنگی داره ، ولی پنیر از منقـارش می افتـد و آقـا روبـاه اونو برمی داره و فـرار می کنه .

       

      کلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولی دیگر سودی نداشت . خوب بچه های عزیز من چه نتیجه ای از این داستان گرفتید . باید مواظب باشید ، اگر کسی تعریف زیاد وبیجا از چیزی یا کسی می کنه ، حتمأ منظوری داره .

       

      امیدوارم که شما هیچ وقت گول نخورید.

       

       

       

      زاغکـی قـالب پنیـری دیـد

      به دهان بر گرفت و زود پرید

      بر درختی نشست در راهی

      که از آن می گـذشت روباهـی

      روبه پر فریـب وحیلت ساز

      رفـت پـای درخـت کـرد آواز

      گـفت بـه بـه چقـدر زیبائی

      چـه سـری چه دمی عجب پائی

      پرو بالت سیاه رنگ و قشنگ

      نیست بـالاتر از سیـاهـی رنگ

      گرخوش آواز بودی و خوش خوان

      نبودی بهتر از تو در مرغان

      زاغ می خواسـت قارقار کند

      تـا کـه آوازش آشـکـار کنـد

      طعمه افتاد چون دهان بگشود

      روبهک جست و طعمه را بربود

       


      روزی و روزگاری یک خانه عروسکی بسیار زیبایی در کنار شومینه اتاق قرار داشت .دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود . آن خانه پرده های توری واقعی داشت. همچنین یک درب در جلوی خانه و یک دودکش هم روی سقفش دیده می شد.

       

      این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک بلوند که لوسیندا نام داشت و صاحبخانه بود ولی هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود اما هیچوقت آشپزی نمی کرد چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه قرار داشتند. توی جعبه دو عدد میگوی درشت قرمز ، یک ماهی ، یک تکه ران ، یک ظرف پودینگ و مقداری گلابی و پرتقال بود.

       

      آنها را نمی شد از بشقابها جدا کرد ولی بی نهایت زیبا بودند. یک روز صبح لوسیندا و جین برای گردش با کالسکه عروسکیشان بیرون رفتند. هیچکس در اتاق کودک نبود و همه جا سکوت بود . یکدفعه صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید . صدای خراشیدگی از گوشه ای نزدیک شومینه می امد جائیکه سوراخی در زیر قرنیز وجود داشت.

       

      تام شستی سرش را برای لحظه ای بیرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه ای بعد خانم موشه هم سرش را بیرون آورد .او وقتی دید کسی در اتاق نیست با جرات و بدون ترس بیرون آمد. خانه ی عروسکی در سمت دیگر شومینه قرار داشت آنها با دقت از روی قالیچه ی مقابل شومینه گذشتند و به خانه عروسکی رسیدند و درب را باز کردند.

       

       

      دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد . غذاهای مورد علاقه موشها روی میز چیده شده بود . قاشق ، چاقو و چنگال هم روی میز بود و دو صندلی عروسکی هم کنار میز قرار داشت . همه چیز فراهم بود. آقا موشه خواست تکه ای از ران خوش آب و رنگ را با چاقو ببرد. اما نتوانست چاقو را کنترل کند و دستش را زخمی کرد. خانم موشه گفت:

       

      فکر کنم به اندازه کافی پخته نشده و سفت است باید بیشتر تلاش کنی. خانم موشه روی صندلی اش ایستاد و سعی کرد با چاقوی دیگری آنرا خرد کند اما تنوانست و گفت : این خیلی سفت است تکه ران با یک فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زیر میز افتاد. آقا موشه گفت : آن را ول کن و یک تکه ماهی به من بده.

       

      خانم موشه سعی کرد تا با آن قاشق حلبی تکه ای از ماهی را جدا کند ولی ماهی به ظرفش چسبیده بود. همانطور که ماهی به بشقاب چسبیده بود آنرا در آشپزخانه روی آتش قرار دادند ولی آن نپخت . آقا موشه خیلی عصبانی شد. تکه ران را وسط اتاق گذاشت و با خاک انداز به آن کوبید. بنگ، بنگ، و آنرا را تکه تکه کرد. تکه های ران به اطراف پرت شدند ولی هیچ چیزی داخل آن نبود. موشها خیلی خشمگین و ناامید شدند. آنها پودینگ، میگوها، گلابی ها و پرتقال ها را هم شکستند.

      خانم موشه جعبه های کوچکی را توی قفسه پیدا کرد که رویشان نوشته بود برنج ، شکر ، چای ، اما وقتی که آنها را برگرداند بجز دانه های قرمز و آبی چیزی داخلش نبود. آنها از ناراحتی تا آنجا که می توانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند. آقا موشه لباسهای جین را از کشو در آورد و آنها را از پنجره به بیرون پرتاپ کرد.

       

      موش

       

       

      خانم موشه که داشت پرهای داخل بالشت لوسیندا را بیرون می ریخت بیاد آورد که خیلی دلش یک تشک پر می خواست. او با همکاری اقا موشه بالشت را به طبقه پایین برد و از روی قالیچه جلوی شومینه عبور کردند. رد کردن بالشت از آن سوراخ خیلی مشکل بود اما به هر سختی که بود این کار را انجام دادند. خانم موشه برگشت و یک صندلی و قفسه کتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت دیگر را برداشت و با خودش آورد.

       

      قفسه کتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها کرد. او برگشت و یک کالسکه با خودش آورد خانم موشه دوباره برگشت و یک صندلی دیگر با خودش آورد که یکدفعه صدایی را در پاگرد شنید . او بسرعت به سواخش برگشت و عروسکها وارد اتاق کودک شدند . اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید! لوسیندا روی اجاق وا ژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد .

       

       

      اما هیچکدام حرفی نزدند. قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود. البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم. اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت . این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی بدجنس نبودند . آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد . چون عید کرسیمس بود موش و همسرش یک اسکناس داخل جورابهای لوسیندا و جین انداختند. و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند


      یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود لانه ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده ی کلاغها روی یک درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود. وقتی بچه ها کمی بزرگ شدند، آقا و خانم کلاغ به آنها پرواز کردن یاد دادند. بچه کلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند.


      یک روز همه ی آنها در یک پارک دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند که چندتا پسربچه ی شیطان آنها را دیدند و با تیر و کمان به سویشان سنگ انداختند. کلاغها ترسیدند و فرار کردند ؛ اما یکی از سنگها به بال مشکی خورد و او حسابی ترسید. تا آمد فرار کند ، سنگ دیگری به سرش خورد و کمی گیج شد. اما هرطور بود پرواز کرد و از بچه ها دور شد. او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از ترس، مثل گچ سفید شده بود.

       

      برای همین پدر و مادرش نفهمیدند که پرنده ی سفیدرنگی که نزدیک آنها پرواز می کند، مشکی است و روی زمین دنبالش می گشتند. مشکی هم که گیج بود، نفهمید که بقیه کجا هستند ، پرید و رفت تا اینکه افتاد توی لانه ی کبوترها و از حال رفت. کبوترها دورش جمع شدند و کمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود که کیست و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است. زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی کرد. کبوترها فکر کردند که او هم کبوتر است. جا و غذایش دادند و مشکی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشکی چیزی یادش نیامد.

       

      پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نکردند. مشکی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست کیست و اسمش چیست. یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود که صدای قارقاری به گوشش رسید.خوب گوش داد و این آواز راشنید: قارقار خبردار کی خوابه و کی بیدار؟ منم ننه کلاغه مشکی من گم شده کسی او را ندیده؟ مشکی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هرکی که او را دیده بیاد به من خبر بده قارقار قارقار مشکی صدای مادرش را می شنید. صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست که این صدا را کی و کجا شنیده است. از جایش بلند شد و نزدیکتر رفت. به ننه کلاغه نگاه کرد. چشم ننه کلاغه که به او افتاد ، از تعجب فریادی کشید و گفت : خدای من یک کلاغ سفید! چقدر به چشمم آشناست!»


      پرید و به مشکی کاملاً نزدیک شد. او را بو کرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد داد زد: خدایا این مشکی منه! پس چرا سفید شده؟» کبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می کردند. یکی از کبوترها گفت: اما این که رنگش مشکی نیست ، سفیده.»


      ننه کلاغه گفت: اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم که این بچه ی گم شده ی من مشکیه فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من بچه ی عزیزم را پیدا کردم.»


      مشکی کم کم چیزهایی به یادش آمد. جای ضربه هایی که به سر و بالش خورده بود، هنوز کمی درد می کرد. یادش آمد که در پارک کنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی هم به سرش خورد و حسابی ترسید. او مدتی به ننه کلاغه نگاه کرد و بعد با خوشحالی گفت : یادم اومد ، اسم من مشکیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم آه مادرجون .» کبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می کردند. مشکی و مادرش از خوشحالی اشک می ریختند. وقتی حالشان جا آمد، از کبوترها تشکر کردند و به دهکده ی کلاغها بازگشتند. همه ی کلاغها مخصوصاً آقا کلاغه و پرسیاه و نوک سیاه از بازگشت مشکی خوشحال شدند و جشن گرفتند. از آن روز به بعد همه ی کلاغها مشکی را سفیدپر صدامی زدند چون او تنها کلاغ سفید دهکده ی آنها بود.


       

      یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده ،خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.

       

      اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند .

       

      کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند.

       

      جوجه اردک زشت

      بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد .

       

      به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

       

      خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد.

       

      مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست.

       

      اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.

       

      سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود .

       

      حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون اوخیلی زشت بود . جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند.

       

      جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود . و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد .

       

       

      یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد .

       

      اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند . جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند .

       

      از او پرسیدند: تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .

       

       

      جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.

       

      سلام دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند .

       

      جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد .

       

      اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد .

       

      جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم . من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد .

       

      او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید . نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند.

       

       

      جوجه اردک زشت

       

      زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟ اردک آنجا ماند .

       

      اما جوجه بیچاره در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد . به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم .

       

      جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد . روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید .

       

       

      او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود . او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم .

       

      این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردن باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد . جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند .

       

      یک روز صبح پاهایش یخ زد کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد .اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه ای باز شد او بیرون پرید.

       

      خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد .

       

      او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد .

       

      در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید . دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیباتر است آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود . قلب او پر از عشق به قوها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است . و قبلا که یک جوجه زشت بود فکرنمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد.



      یکی بود ، یکی نبود ، زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش زندگی می کرد . اسم بچه ه به ترتیب مومو ، توتو ، بوبو بود .

       

      یک روز مادر خوکها به آنها گفت :" بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید . "

      سه بچه خوک

      مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد چه ومی دارد که زیادی زحمت بکشد برای همین با شاخ وبرگ درختها یک خانه برای خودش ساخت .توتو که کمی زرنگتر بود با تنه درختها یک خانه چوبی ساخت . بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود با سنگ یک خانه سنگی محکم ساخت .

      مدتی گذشت ، یک روز مومو جلوی خانه ، در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید . گرگ تا اومد مومو را بگیرد ، مومو فرار کرد و به خانه رفت و در را بست . گرگ خندید و گفت :" حالا فوت می کنم و خونه ات را خراب می کنم و تو رو می خورم . " بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد . چون خونه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسید و شروع به دویدن کرد

      سه بچه خوک

      رفت ورفت تا به خانه توتو رسید .در زد وفریاد کشید : " توتو ، توتو در را بازکن گرگه دنبال من است . "

      توتو در را باز کرد و گفت :" نگران نباش خانه من محکم است و با فوت گرگه خراب نمی شه ."

      گرگه که مومو را دنبال می کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت :" الان فوت می کنم و خونه شما را خراب میکنم و هر دوی شما رو می خورم . " بعد فوت کرد ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی شد

      سه بچه خوک

      آخر سر گرگه خسته شد ، پیش خودش فکر کرد که حالا چکار کنم . بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت :" چون خونه توتو چوبی هست اگر آنرا به آتش بکشم ، خوکها مجبور می شوند که بیرون بیایند بعد آنها رامی گیرم ومی خورم ." برای همین خانه توتو را آتش زد.

      سه بچه خوک

      دود همه جا را پر کرده بود ، خوکه نمی توانستند نفس بکشند برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فریاد کشیدند : " بوبو درو بازکن گرگه دنبال ماست . "

      بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آنها گفت که نگران نباشند.

      گرگه که دنبال آنها بود ، رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت :" چه بهتر حالا هر سه شما را می خورم . " بعد شروع کرد به فوت کردن ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد ، فکر کرد آن را آتش بزند ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی گرفت .

      سه بچه خوک

      بعد سعی کرد از دودکش وارد خانه شود . همان موقع خوکها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت . گرگه فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد .

      بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که هر کاری را باید به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آنها را تهدید کند .

      بوبو هم به آنها قول داد در ساختن خانه جدید ، کمکشان کند.


      یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد میشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی دیگر. سنگ کوچولو خیلی غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده میشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.

      یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک برای خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه دیگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .


      روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های دیگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.


      یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی  پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و دیگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش میکند و او را خیلی دوست دارد.


      روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت داشت. چند سالی بود که وی هر صبح به گل ها سر میزد ، آنها را نوازش می کرد و بعد به آبیاری آنها مشغول میشد.

      مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هرروز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برای شان اواز بخواند.

      روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست. هنگامی که چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوتر ها در مورد او صحبت میکردند. همین ملکه است، بنابراین سریع به باغ رفت و به گل ها خبرداد که ملکه سخت مریض شده است.

      گل ها که از گوش دادن این خبر بسیار ناراحت شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یکی از آنها گفت: کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد!»
      کبوتر گفت: این که کاری ندارد، من می توانم هرروز یکی از شما را با نوکم بچینم و نزد وی ببرم.»

      گل ها با گوش دادن این پیشنهاد کبوتر شادمان شدند و از همان روز به بعد، کبوتر، هرروز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و استشمام گل ها، حالش بهتر میشد .


      یک شب، که ملکه در خواب بود، یک دفعه با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد.
      دستش را به دیوار گرفت و آهسته و اهسته به طرف باغ رفت، هنگامی که وارد باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود.

      آن ها نتوانسته بودند نزد ملکه بروند، زیرا درصورتی که از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها حس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه آنها را آرام کرد و بعد به آنها قول داد که هر چه سریعتر گل ها را به باغ برگرداند.


      صبح فردا، گل ها را بدست گرفت و خیلی اهسته و آهسته قدم برداشت و به طرف باغ رفت، هنگامی که که وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد، بعد آغاز کرد به کاشتن گل ها در خاک.

      با این کار حالش کم کم بهتر میشد ، تا اینکه پس از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها اواز بخواند.
      گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های وی، لذت می بردند شادمان بودند و همه به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، مانند گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، هم‌دیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.


      روزی و روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ، خارپشت کوچکی با پدر و مادرش در لانه ای زیبا زندگی می کرد.
      او دوستان زیادی داشت و هر روز صبح بعد از خوردن صبحانه از مادرش اجازه می گرفت و برای بازی با آنها، از خانه بیرون می رفت و بعد از بازی فورا به خانه بر می گشت. یکی از روزها که خارپشت کوچولو برای بازی با دوستانش از خانه بیرون رفته بود، در بین راه به خرگوش برخورد و بعد از سلام و احوالپرسی با او، هر دو به سمت محل بازی راه افتادند. همین که به آنجا رسیدند با سنجاب، کلاغ، آهو و لاک پشت رو به رو شدند.
      آنها زودتر به محل رسیده و به انتظار نشسته بودند، پس فورا بازی را شروع کردند.


      خرگوش کوچولو، چشم هایش را بست و منتظر شد تا دوستانش پنهان بشوند. آن وقت چشم هایش را باز کرد و برای پیدا کردن آنها شروع به گشتن کرد. خیلی زود چند نفر از آنها را پیدا کرد، اما هر چه گشت خارپشت کوچولو را پیدا نکرد. خارپشت کوچولو، جثه کوچکی داشت و به راحتی دیده نمی شد. او خود را کنار یک سنگ بزرگ، کاملا جمع کرده بود و به همین دلیل خرگوش متوجه محل پنهان شدن او نمی شد.


      خرگوش کوچولو داشت آهسته آهسته عقب می رفت و همه جا را می پایید تا جای خارپشت را پیدا کند، ناگهان به چیزی برخورد کرد و صدای ناله اش به هوا بلند شد. با شنیدن صدای ناله او بقیه دوستانش به سمت او دویدند و علت را پرسیدند.

      همین که خرگوش کوچولو می خواست حرفی بزند، متوجه خارپشت در پشت سرش شد و با دیدن او همه ماجرا را فهمید. فهمید که علت آن درد شدید برخورد با تیغ های تیز خارپشت بوده است. بنابراین دوباره گریه را سرداد. حالا همه آنها می دانستند که چه اتفاقی افتاده است.


      خرگوش کوچولو با گریه به خارپشت گفت: تو دوست خیلی بدی هستی! من از امروز دیگر اصلا با تو بازی نمی کنم.
      خارپشت کوچولو می خواست از او عذرخواهی کند، اما خرگوش به سرعت و با ناراحتی از آنجا دور شد. دوستان دیگرشان هم با دیدن این صحنه یکی یکی پراکنده شدند و به خانه برگشتند.


      خارپشت کوچولو هم که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود، غمگین به خانه برگشت. همین که مادرش را دید شروع به گریه کرد. مادر از او پرسید: چرا گریه می کنی؟
      خارپشت کوچولو همه ماجرا را برای او تعریف کرد. مادر به او لبخندی زد و گفت: عزیزم، این موضوع که غصه ندارد. بالاخره روزی خرگوش و دیگر دوستانش متوجه اشتباهشان می شوند و به ارزش دوست خوبی مثل تو پی می برند.


      خارپشت از مادرش پرسید: مادرجان، چرا ما خارپشت ها این همه تیغ روی بدنمان داریم؟
      مادر به او گفت: فرزندم، خداوند بزرگ به هر حیوانی وسیله ای داده است تا بتواند در مقابل دشمنان از خود دفاع کند. تیغ های ما خارپشت ها هم برای دفاع از خودمان در برابر دشمنان است.


      پدر خارپشت کوچولو که تا آن لحظه آرام در گوشه ای نشسته بود، به حرف آمد و گفت: پسرم، مدتها بود که می خواستم برایت توضیح بدهم که چرا ما خارپشت ها، بدنمان پوشیده از تیغ است اما فرصت این کار را پیدا نمی کردم. به گمانم، الان فرصت خوبی است تا همه چیز را در این باره بدانی.


      آن وقت هر دو با هم، صحبت کنان از خانه دور شدند و به نزدیکی درختی رسیدند. پدر رو به خارپشت کوچولو کرد و گفت: خوب به من نگاه کن و ببین که چه می کنم.
      بعد به سرعت بدن خود را جمع کرد و به شکل یک توپ درآورد. آن وقت، یکی از تیغ هایش را به طرف درخت پرتاب کرد و تیغ هم درست، به تنه درخت نشست.
      چندین بار این کار را تکرار کرد و بعد از خارپشت کوچولو خواست تا همین عمل را انجام بدهد. ساعتی بعد هر دو با هم به خانه برگشتند.

      روزها از این ماجرا می گذشت و خارپشت کوچولو هنوز تنها بود. دوستان سابقش دیگر با او بازی نمی کردند. آنها فقط به او اجازه داده بودند که اگر دلش خواست، از دور به تماشای بازی آنها بنشیند.


      یک روز که خارپشت کوچولو مثل همیشه مشغول تماشای بازی دوستانش بود، ناگهان متوجه تکان خوردن چیزی در میان علف ها شد. خوب که نگاه کرد، گرگ بدجنسی را دید که در بین علف ها به کمین نشسته است و می خواهد به دوستانش حمله کند.


      خارپشت کوچولو آهسته به گرگ نزدیک شد. آن وقت بدن خود را همان طور که پدرش به او یاد داده بود جمع کرد و به شکل یک توپ درآورد. بعد فورا یکی از تیغ هایش را به طرف گرگ پرتاب کرد. گرگ بدجنس، زوزه ای کشید و پا به فرار گذاشت.


      با شنیدن صدای ناله گرگ، دوستان خارپشت کوچولو دست از بازی کشیدند و به اطرافشان نگاه کردند. آنها گرگ بدجنس را دیدند در حالیکه تیغ خارپشت به بدنش فرو رفته و در حال فرار به داخل جنگل است.


      کمی آن طرف تر، چشمشان به خارپشت کوچولو افتاد که خیلی راضی و خوشحال به نظر می رسید. دوستان خارپشت کوچولو که متوجه ماجرا شده بودند، با شرمندگی به دور او حلقه زدند. قبل از همه خرگوش به حرف آمد و گفت: دوست عزیزم، من به خاطر رفتار بدی که با تو داشتم، از تو معذرت می خواهم. تو جان همه ما را نجات دادی.


      دوستان دیگرش هم، هر کدام چیزی گفتند و از او تشکر کردند. آنها متوجه شده بودند که تیغ های خارپشت، نه تنها بد نیستند، بلکه خیلی هم به درد می خورند و می توانند در زمان خطر، جان او و دیگران را نجات بدهند.


      صبح روز بعد، خورشید تازه داشت طلوع می کرد که خارپشت کوچولو متوجه سر و صدایی در بیرون منزل شد. با بیرون آمدن از خانه، خرگوش و دوستان دیگرش را دید که او را صدا می کنند تا با هم به بازی بروند.
      خارپشت کوچولو خیلی خوشحال بود.


      *دندان فیل!
      عتیقه فروشی عصای بلندی را به اسم این که از دندان فیل ساخته شده، به قیمت گزافی فروخت. خریدار وقتی عصای خود را به متخصص نشان داد، معلوم شد که از پلاستیک ساخته شده است، پیش فروشنده رفت و با اعتراض گفت: این عصا که از دندان فیل نیست!

      فروشنده گفت: مطمئن باشید از دندان فیل است، ولی شاید دندان فیل، مصنوعی بوده!

       *طوطی کال!
      دو دیوانه درباره ی پرندگان با هم سخن می گفتند تا آن که سخن به انواع طوطی کشیده شد، اولی گفت: از طوطی ها،، طوطی سبز هم خوش رنگ تر است و هم سخنگوتر.

      دومی گفت: نه، طوطی سبز هنوز کال و نارس است، ولی طوطی قرمز، رسیده و پخته تر است و بهتر سخن می گوید!

       *چراغ روشن!
      دو دیوانه در حیاط تیمارستان قدم می زدند. دیوانه اولی به تیر چراغ برق کوبید و گفت: هر چه در این خانه را می زنم، کسی جواب نمی دهد.

      دیوانه دومی گفت: عجیب است، چراغ شان هم که روشن است!

       *خواب دانش آموز
      معلمی در کلاس در حال درس دادن بود که ناگهان بر سر دانش آموزی فریاد زد و گفت: تو نمی توانی سر کلاس من بخوابی.

      دانش آموز در حالی که چشمان خود را می مالید جواب داد: درست است آقای معلم چون شما خیلی بلند حرف می زنید.
       
      *بستنی فروش
      پسر در حال بازی در خیابان بود و بعد از چند لحظه دوان دوان به طرف خانه می آید و به مادرش می گوید: مامان پنجاه تومان به من بده.
      مادر: پسرم می خواهی چکار کنی؟
      پسر: می خواهم به یک مرد فقیر بدهم.
      مادر پنجاه تومان به او داد و گفت: بیا پسرم این پنجاه تومان. آن مرد فقیر کجاست؟
      پسر کوچولو جواب داد: سر کوچه ایستاده و بستنی می فروشد.


      ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .

      هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .

      همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد

      پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده. کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .

      تا اینکه کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته.  و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.

      کلاغ بیستمی گفت : کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .

      همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت : ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .

      همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.

      کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند.

      از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.

      پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

       

      امیدواریم از این داستان های کودکانه ما لذت برده باشید .


      توی یه دشت خوشگل و سر سبز خانواده‌ای زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا مشهور بودن ….

      مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر می خوابید اسمش موش موشی بود
      یه بچه موش زرنگ وناقلاازبس شبا دیر می‌خوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند

      خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود…
      وقتی بیدار میشد همۀ مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن.
      موش موشی تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه

      رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده …
      گفت: خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شما شم؟من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همۀ تو خونه ما زود میخوابن …
      خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت: باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی …موش موشی شاد شد و زودی قبول کرد.

      نیمی ازشب قبل بود موش موشی گشنش شده بود آخه همۀ وقت سرشب غذا می خورد.
      گفت: خانوم جغده من غذا میخوام …
      خانوم جغده گفت: ما تا نصف شب هیچی نمی‌خوریم آخه ما جغدیم…
      موش موشی گفت: آخه من موشم سرشب غذا می خورم …
      خانوم جغده گفت: ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبر کنی بعدشم باید تمام روز رو بخوابی…

      موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه و گفت: من میخوام برم پیش خانواده مموشیا…دلم براشون تنگ شده .
      اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم
      خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا

      همۀ که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همۀ وقت باهاش بازی کنن …موش موشیم قول داد که مثه همۀ خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه…


      سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
      روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
      گنجشکی زندگی می کرد.

      گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
      که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
      صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
      اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
      او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.


      او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید

      اما قو نمی دانست.

      او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
      خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
      تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
      ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
      احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .


      از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
      دخترک به او گفت: چی شده گنجشک کوچولو؟ »
      از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
      گنجشک گفت : یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

      دخترک گفت : معلوم است که نمی خواهم! »
      گنجشک گفت : من راه خانه ام را گم کرده ام.
      دخترک گفت : من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
      سپس از گنجشک پرسید : آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

      گنجشک جواب داد :  در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
      دخترک گفت : با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
      دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.

      و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
      گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.


      احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش ت نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.

       

      احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.


      یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟

      احسان جواب داد: نه.


      مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.


      روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی.

       

      احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد.

       

      مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.


      یکی بود یکی نبود روزی در یک شهری پسری به اسم سعید بود. سعید قصه ما خیلی از خود راضی بود و هر کسی باهاش حرف میزد اصلا جوابش را نمیداد همیشه پیش خودش میگفت من بهتر از بقیه هستم و من نیازی ندارم که با بقیه دوست باشم همیشه در مهمونی هایی که داشتند سعید یه گوشه برای خودش با اسباب بازی هایی که داشت بازی میکرد و هیچ وقت اسباب بازی هایش را به کسی نمیداد هر چی مامان و بابا باهاش صحبت میکردند فایده نداشت و میگفت من دوست ندارم با کسی دوست باشم.


       کم کم سعید قصه ما بزرگ تر شد و سنی رسید که باید به مدرسه میرفت ولی همیشه تا اسم مدرسه میومد میگفت من دوست ندارم مدرسه برم اونجا باید کنار یکی بشینم و من دوست دارم تنها باشم.

       

      وقتی اول مهر شد و سعید با قول هایی که بابا و مامان داده بودند که با معلم صحبت میکنیم که شما را روی یه نیمکت تنها  باشی، راهی مدرسه شد.

      وقتی به مدرسه رسید هر کسی میومد که با سعید دوست بشه اصلا محلش نمیداد تا زنگ خورد و  همه رفتند داخل کلاس نشستند معلم هم طبق قولی که داده بود قرار شد موقت سعید را تنها داخل یه نیمکت بنشونه.


      چند روز از مدرسه ها گذشت و سعید می رفت مدرسه و میومد ولی در این مدت اصلا با کسی دوست نشد.

      بعد یه روز سعید کوچولو سرماخوردگی شدیدی گرفت و به تجویز پزشک قرار شد که یک هفته کامل باید خونه استراحت کنه .

      معلم هم به مامان گفته بود که سعید برای اینکه از درس هاش عقب نمونه با یکی از دوستاش تماس بگیره و بیاد خونه شما و به سعید آموزش بده و کسی که میاد مواظب باشه که خیلی نزدیک سعید نشینه و حتما باید سعید مراعات کنه و ماسک بزنه که دوستش سرما نخوره.

      بعد که مامان سعید اومد خونه و به سعید ماجرا را گفت ، سعید یکم با خودش فکر کرد و گفت من که دوستی ندارم و کسی حاضر نمیشه بیاد به من درس یاد بده و خیلی ناراحت شد مامان سعید هم ناراحت شد و گفت هر موقع بهت میگفتم یه دوست برای خودت پیدا کن و با همه دوست باش به همه احترام بذار اصلا گوش نمیدادی الان از همه درس هات عقب می افتی و نمراتت خیلی کم میشه، سعید هم که خیلی ناراحت شده بود شروع کرد به گریه کردن بعد از ساعت ها که سعید پیش خودش فکر کرد و خیلی از این کار خودش پشیمان شده بود به مامان گفت که من یک نامه می نویسم و برو برای بچه های کلاسمان بخوان و از آنها معذرت خواهی کن.

      مامان سعید هم همین کار را انجام داد و بعد دید که همه بچه ها  سعید را بخشیدند و همشون داوطلب شدند  که به سعید درس یاد بدند که با تصمیم معلم یکی از بچه ها فقط قرار شد به خانه سعید برود و به او آموزش بدهد.

      بعد از اینکه سعید حالش خوب شد و به مدرسه رفت با همه بچه ها دوست شد و از همه به خاطر رفتار زشتش معذرت خواهی کرد.


      سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند. فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.

       

      ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن زرافه وارد قفس خالی شد نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره.


      شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.


      گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد. اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و  با او بازی می کرد.

       

      گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه دوست شده اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.


      یکی بود یکی نبود روزی روزگاری در این شهر به این بزرگی یه دختربچه نازی بود به اسم زهرا، زهرا کوچولوی قصه ما در یک خانواده فقیری زندگی میکرد. زهرا کوچولو با پدر، مادر، برادر و مادربزرگ پیرش زندگی میکرد.
      یه روز از مدرسه اومد با خوشحالی به مامانش گفت: مامان امشب شب یلدا هست و میتونیم کلی خوراکی های خوشمزه بخوریم.
      مامان زهرا چون میدونست پولی ندارند که برای شب یلدا بخواند خوراکی بخرند، ناراحت شد ولی به زهرا چیزی نگفت.
      زهرا وقتی دید مامانش ناراحت شده فکر کرد که نکنه حرف بدی زده و رفت پیش مادربزرگش و قضیه را براش تعریف کرد.
      مادربزرگ زهرا هم که از وضعیت آنها خبر داشت، برای اینکه زهرا ناراحت نشه گفت بیا با هم بریم خرید کنیم و خوراکی بخریم ولی پس اندازی که مادربزرگ زهرا داشت خیلی نبود. در مغازه که وارد شد وقتی قیمت ها را میپرسید میدید فهمید که با این پولی که داره نمیتونه هیچ چیزی بخره، ناراحت شد و شروع کرد با خدای خودش درد و دل کردن.

       

      زهرا هم که موضوع را فهمید اشک از چشماش اومد و به مادر بزرگش گفت: اشکال نداره مادربزرگ مهم دور هم بودن و خوشحالی کردن هست امشب و اگه چیزی نباشه بخوریم هم  اشکالی نداره. مادر بزرگ که دیده بود انقدر زهراکوچولو فهمیده است و خدا را شکر کرد. در همین حین یه خانمی که فهمیده بود مادربزرگ نتونسته برای زهرا خوراکی بخره اومد پیش زهرا و مادربزرگش و سه تا کیسه پر از خوراکی بهشون داد و رفت.


      مادربزرگ و زهرا که خیلی خوشحال شده بودند برگشتند خونه و اون شب کلی دور هم خوشحالی کردند و از خدا بابت نعمتی که بهشون داده بود تشکر کردند.


      داستان شب یلدا برای کودکان شماره یک:
      طاها کوچولو وقتی از مهدکودک اومد خونه دید مامانش کلی خوراکی های خوشمزه ( آجیل، هندوانه، انار و . ) آماده کرده از مامانش پرسید مامان جون عیده ؟
      مامانش خندید و گفت نه،
      طاها کوچولو تعجب کرد گفت مهمون داریم؟
      مامانش دوباره خندید و گفت: نه،
      طاها بیشتر تعجب کرد گفت پس چه خبره این همه خوراکی خوشمزه دارید آماده میکنید
      مامان طاها کوچولو گفت این ها را میخوایم ببریم خونه مادرجون اونجا قراره ها و دایی ها دور هم باشیم و بخوریم،
      طاها کوچولو گفت مگه چه خبره؟ ما که همیشه میریم خونه مادرجون ولی هیچ وقت اینقدر خوراکی ها خوشمزه نمیبریم
      مامانش گفت عزیزم امشب "شب یلدا" یا "شب چله" است.
      طاها کوچولو دوباره تعجب کرد و گفت شب یلدا ، شب یلدا چه شبی هست مگه؟
      مامان طاها کوچولو گفت: شب یلدا یا شب چله،آخری شب زمستان و بلندترین شب سال هست. از قدیم مردم ایران رسم داشتند که درازترین شب سال را که همان آخرین شب پاییز است را جشن بگیرند و بیشتر به خونه بزرگ‌تر‌ها می‌رن و دور هم جمع می‌شن و هم خوراکی‌های خوشمزه می‌خورن و هم مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها برای بچه‌ها قصه می‌گن و یا شاهنامه میخونند و اینکه فال حافظ میگیرند و دور هم کلی شاد هستند و میخندند.
      طاها کوچولو که تازه متوجه شده بود خندید و کلی ذوق کرد به مامان گفت آخ جون پس خیلی بهمون قراره خوش بگذره.
      مامان طاها کوچولو گفت: درسته امشب میتونه بهمون خیلی خوش بگذره در صورتی که در خوردن این تنقلات و خوراکی های خوشمزه زیاده روی نکنید تا یه موقع دلمون درد نگیره.
      طاها کوچولو هم گفت: چشم مامان جونم حواسم هست.
      بعد طاها کوچولو با کلی ذوق و شوق رفت کاراش را انجام داد و با مامان رفتند خونه مادر جون، اونجا با بچه های همسن خودش بازی کردند بعد رفتند کنار مادرجونشون زیر کرسی نشستند تا مادرجون براشون قصه بگه.


      یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود داستان مرغک سرخه پا از این قراره که توی یه مزرعه سبز و قشنگ یه خانم مرغه زندگی میکرد به اسم سرخه پا. سرخه پا خانم هر روز تو این مزرعه که مثل یه دشت بزرگ بود و پر از درخت و گلای رنگ و وارنگ بود راه میفتادو به دنبال دونه برای جوجه هاش میگشت.
      سرخه پا هر دونه ای که روی زمین میدید رو با نوکش برمیداشتو توی سبدش مینداخت. یه روز که داشت مثل همیشه دونه از روی زمین جمع میکرد با خودش فکر کرد: من هر روز میام به مزرعه و دنبال دونه میگردم ، ولی فردا باز هم دونه برای خوردن ندارم. بهتره که یه فکر درست و حسابی بکنم. این کار فایده نداره.یه دفه بین دونه ها چشمش به یه دونه ای افتاد که مثل طلا میدرخشید، سرخه پا با نوکش ونو برداشتو گفت: آره، گندم میکارم بعدشم گندمارو درو میکنمو ازشون نون درست میکنم.
      بعد اومد کنار مزرعه و با صدای بلند گفت: آی کی میاد گندم کاری؟ آی کی میاد گندم کاری؟ آقا سگه واق واقی کرد و گفت: من نمیام.
      سرخه پا به پیشی تپلی گفت: پیشی تپلی بیکاری و تنبلی بده ، بیا به من تو کاشتن گندم کمک کن. پیشی گفت: من نمیام.
      بعد خانم مرغه رفت پیش خانم اردکه که داشت تو رودخونه آب تنی میکرد.بهش گفت: بیا با هم گندم بکاریم بعدشم اونارو درو کنیمو نون درست کنیم. خانم اردکه گفت: نه، من نمیام.
      سرخه پا رفت پیش آقا گاوه. به آقا گاوه گفت: تو که زورت زیاده بیا به من کمک کن که گندم بکاریم. آقا گاوه یه کم با خاک بازی کردو ناز کردو گفت: نه، من نمیام.
      خانم مرغه که دید کسی نمیاد کمکش کنه گفت باشه خودم دونه میکارم.
      چند روز که گذشتو دونه حسابی آب خوردو آفتاب بهش تابید کم کم جون گرفتو تبدیل به خوشه گندم شد.
      این دفه خانم مرغه تو مزرعه راه افتادو با صدای بلند گفت: کی میاد بریم گندمارو درو کنیم؟ بازم تمام دوستاش گفتن ما نمیایم.
      سرخه پا داسو لای پرش گرفتو گفت: حالا که کسی نیست کمکم کنه خودم گندمارو درو میکنم و ولوشون میکنم.
      روز بعد دوباره خانم مرغه به آقا سگه و پیشی خپلی و خانم اردکه و آقا گاوه گفت: میاین به من کمک کنین؟ کاه رو از گندما جدا میکنین برام؟ گندما رو آرد میکنین برام؟ باز همشون گفتن: نه ما نمیایم. اینو گفتنو رفتن دنبال بازیشون.
      بله بچه ها این دفه هم خانم مرغه خودش دست به کار شدو گندمارو آرد کرد،بعدشم آردو الک کرد .خانم مرغ مهربون آردو خمیر کرد و با خمیرش برای جوجه هاش نون خوشمزه و داغ درست کردو پخت. وقتی بوی نون داغ و تازه تو مزرعه پیچید پیشی و سگه و گاوه و اردکه اومدن دم در خونه خانم مرغه و گفتن: ما نون میخوایم، ما نون میخوایم. سرخه پا گفت: پس روزی که کارتون داشتمو ازتون کمک خواستم کجا بودین؟ چرا الان اومدین دم در خونه من؟ اون روز که باید زحمت میکشیدینو کمکم میکردین هر چی بهتون گفتم گوش نکردین به حرفام. حالا هم بهتون نون نمیدم. نون مال جوجه هامه نوش جون بچه هامه. پیشی و اردکه و سگه و گاوه ازاینکه تنبلی کرده بودنو کمک خانم مرغه نکرده بودن پشیمونو ناراحت شدن.


      یکی بود یکی نبود قصه تدی و ستاره آرزو از این قراره که خرس کوچولویی بود به نام تدی ، تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته پایین.تدی توی یه کتاب خونده بود که اگه موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزوت هرچی که باشه برآورده میشه.
      همینطور که تدی به آسمون خیره شده بود، جوجه تیغی کوچولو بهش نزدیک شد و پرسید: تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟”
      تدی گفت :  دنبال آخرین ستاره ی پاییز.”
      ” برای چی؟”
      ” برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزومو بگم تا برآورده بشه.”
      جوجه تیغی گفت :”واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته.”
      همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به اونا نزدیک و نزدیکتر شد.
      وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدن گفتن: تدی… جوجه تیغی… میاین باهم بازی کنیم؟”
      جوجه تیغی کوچولو گفت: نه… ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم تا آرزومون برآورده بشه.”
      خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردنو تصمیم گرفتن اونا هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.
      سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یه دفعه گفت: بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!”
      و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.
      تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.
      سنجاب گفت: میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟”
      تدی گفت: نه…نه… اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه.”
      سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد…
      تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: نه…” و دویدن تا برگ رو بگیرن.
      اما برگ آروم آروم سقوط کرد و بالاخره به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همونجا موند.
      تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نذاشتین من به آرزوم برسم.”
      خرگوش کوچولو گفت: آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟”
      تدی گفت: آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم.”
      جوجه تیغی فریاد زد: اوووو… تدی… آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی هستیم . آرزوی منم همین بود”
      و اینطوری همه باهم شروع کردن به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده بود خیلی خوشحال بودن.


      روزی روزگاری یه عمو آسیابانی بود که یه سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.
      سیبییلش از بناگوشش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندما رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.
      عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشتو مواظبشون بود.
      هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد. بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.
      یه روزی که عمو آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد که :
      همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنه
      ایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم.”
      بعد سیبیل بلند شد و رفت. از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشتا و جنگلا هم گذشت…
      تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورش گذاشته بود جلوشو داشت غذا میخورد.

      سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشتو راه افتاد تا بره پیش عمو.
      دیوه که عصبانی شده بود گفت: آهای… کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟”
      سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت.”
      دیوه با خودش فکر کرد: اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره.”
      بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.
      بعدش با خودش گفت: عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندما رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.
      باید برم براش پول بیارم.”
      بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پولا و طلا ها و جواهرات مردمو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.
      از دریاها و کوها و جنگلا و دشتا رد شد تا رسید به قصر دیوه.
      رفت و همه ی طلاها و پولای دیوه رو برداشت و راه افتاد.
      دیوه گفت: چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!”
      سیبیل گفت: هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت.”
      دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو ببره پیش عمو.
      عمو آسیابان که از دیدن پولا و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.
      از اون به بعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.
      دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت. این بود قصه ی زیبای عمو آسیابان و سیبیلش.


      یکی بود یکی نبود ،  قصه کلاغ مهربان از این قراره که یه روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه.
      همینجوری که داشت پرواز میکرد یه کرمو دید که روی علفا راه میرفت.
      خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغاش پیدا کرده. رفتو کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد.
      کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی از بین میره ”
      سنجابه هم که داشت از اونجا رد میشد به خانوم کلاغه گفت: راست میگه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.”
      آقا لاک پشته که روی یه تکه سنگ درحال استراحت بود گفت: خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول میکنه تا برگرده پیش مادرشو براش غذا ببره.”
      خانوم کلاغه از یه طرف دلش برای کرم کوچولو میسوخت، از طرفی هم فکر بچه های گرسنه ی خودش بود. یه کم فکر کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت.
      بعد هم رفتو از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت .”
      کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش.
      خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.
      وقتی رسید به لونه، بچه کلاغا باهم کفتن: مامان جون چی برامون غذا آوردی؟”
      خانوم کلاغه با ناراحتی نگاشون کرد و گفت: ببخشید بچه ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.”
      دوتا از جوجه کلاغا ناراحت شدنو شون قهر کردن. اما جوجه کلاغ سوم گفت: عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر میکنیم.”
      نصفه شب شده بود، ولی جوجه کلاغا از گرسنگی خوابشون نمیبرد. خانوم کلاغه که نگران بچه هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.
      همینجوری که توی تاریکی شب پرواز میکرد، یهو یه نوری روی علفا دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علفا راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده.
      کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت میگشتم. لطفا دنبال من بیا.”
      خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدن. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه.
      خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت.
      جوجه کلاغا وقتی گردو رو دیدن خیلی ذوق کردنو دست زدنو رقصیدن. یکی از جوجه کلاغا از مادرش پرسید:
      این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟”
      خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه ها تقسیم میکرد، همه ی داستان رو براشون تعریف کرد. این بود داستان زیبای کلاغ مهربان.


      یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود.  قصه قمری و هیزم شکن فقیر از این قراره که یه هیزم‌شکنی بود بچه‌ها که با زن مهربونش توی یه خونه توی یه دهکده‌ای که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک زندگی می‌کردن. اونا خونشون خیلی کوچیک بود و زندگیشون خیلی سخت. برای اینکه هیزم‌ شکن هر روز از صبح تا شب کار می‌کرد اما درآمد کافی برای اینکه گذران زندگی کنن نداشت.
      یه روز هیزم‌ شکن تبر و تیرکمونشو برداشت و رفت جنگل. تا ظهر کار کرد و کار کرد. بعدش خسته و گرسنه شد. به خاطر همین روی تنۀ یه درخت نشست تا یه کمی خستگی در کنه که یهویی از بالای سرش یه صدایی شنید. سرشو بلند کرد. واااای اون بالا یه دسته قمری دید. اونا همینطوری لابه‌لای شاخۀ درختا پرواز می‌کردن. هیزم‌ شکن با عجله تیرکمونشو برداشت تا یکی از اونا رو شکار کنه. یکی از قمریا که خیلی هم کوچولو بود یهویی داد زد: دست نگه دار هیزم‌شکن ما رو شکار نکن. قمریای دیگه وقتی که صدای اونو شنیدن فهمیدن که جونشون در خطره و پرواز کردن رفتن. اما قمری کوچیکه اومد پایین و روی پایین‌ترین شاخۀ درخت و رو کرد به هیزم‌شکن. بهش گفت: ببین هیزم‌شکن! گوش کن ببین من چی می‌گم. اگه قول بدی که قمریای دیگه رو شکار نکنی، اگه قول بدی که از این به بعد بذاری قمریای دیگه راحت و آسوده بیان و لابه‌لای شاخۀ درختا پرواز کنن اون‌وقت هر آرزویی که بکنی من برآورده می‌کنم.
      هیزم‌ شکن وقتی حرفای قمری رو شنید خیلی تعجب کرد اما قول داد و گفت: باشه دیگه قمریا رو شکار نمی‌کنم. بعدم آرزو کرد که یه خونۀ قشنگ و بزرگ داشته باشه. وقتی هیزم‌ شکن از جنگل برگشت با ناامیدی به خونه‌ش نگاه کرد چون فکر می‌کرد که قمریه بیخودی گفته. با خودش گفت: مگه می‌شه که بتونه آرزوی منو برآورده کنه؟
      اما بچه‌ها می‌دونید چی دید؟ دید که زن مهربونش جلوی یه خونۀ بزرگ و قشنگ وایساده و داره براش دست ت می‌ده. هیزم‌ شکن و زن مهربونش خوشحال و خوشبخت توی اون خونۀ بزرگ و قشنگ زندگی می‌کردن. اما، اما مدتی که گذشت هیزم‌ شکن دیگه راضی و شاد نبود چون دیگه دلش می‌خواست به جای این خونۀ بزرگ، یه قصر بزرگ داشته باشه با لباسای خیلی قشنگ و اسبای رنگ‌ووارنگ. به خاطر همین دوباره رفت جنگل. رفت و قمری رو صدا کرد و ازش خواست که آرزوشو برآورده کنه. قمری هم به حرفش گوش داد. برای همین هیزم‌ شکن وقتی به خونه برگشت دید که به جای خونۀ خودش یه قصر خیلی باشکوه اونجاست. زن مهربونش هم با لباسای خیلی قشنگ پشت پنجره وایساده و داره براش دست ت می‌ده.
      از اون به بعد هیزم‌ شکن فکر می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم روی زمینه. حالا دیگه هم ثروتمند بود هم اینکه دهقانای همسایه خیلی بهش احترام می‌ذاشتن.
      اما بچه‌ها می‌دونید چی شد؟ دوباره یه مدت که گذشت هیزم‌ شکن بازم راضی و شاد نبود. دوباره رفت جنگل و این بار از قمری خواست که اونو شاه سرزمین خودش کنه.
      بچه‌ها هیزم ‌شکن شاه شد. حالا دیگه همه ازش اطاعت می‌کردن. اما اون اصلا شاه عادلی نبود. از همۀ دهقانای فقیر پول خیلی زیادی می‌گرفت. اونا مجبور بودن که یه عالمه از درآمد خودشونو بدن به شاه چون‌که ازش می‌ترسیدن. حالا دیگه هیزم شکن خیلی خیلی ثروتمند شده بود اما هنوزم خوشحال و راضی نبود. چرا؟ به خاطر اینکه اون فقط شاه سرزمین خودش بود، دلش می‌خواست که تمام سرزمینای دور و اطرافش هم مال خودش بشه. هیزم شکن دلش می‌خواست شاه شاهان بشه. به خاطر همینم از بین همۀ دهقانا قوی‌ترین مرد رو انتخاب کرد و با اون یه سپاه خیلی بزرگ درست کرد. بعدشم شروع کرد حمله کردن به کشورای همسایه. اما سربازای کشورای همسایه با تیر و توپ از سرزمینشون دفاع کردن. سربازای شاه که همون دهقانا بودن از ترس فرار کردن و اومدن تو مزرعه‌هاشون قایم شدن.
      هیزم شکن که خیلی عصبانی بود از بلندترین برج قصر خودش رفت بالا و قمری رو صدا کرد. بهش گفت: زود باش قمری، زود باش آخرین آرزوی منو برآورده کن. یه سپاه قوی به من بده که بتونم همۀ شاهان رو شکست بدم و بشم شاه شاهان. قمری به هیزم شکن  گفت: نه، من دیگه آرزوی تو رو برآورده نمی‌کنم. تا حالا هر چی که خواستی به‌دست آوردی اما نتونستی تو صلح و شادی باهاشون زندگی کنی. می‌دونم که اگه شاه شاهان هم بشی بازم راضی نمی‌شی.
      هیزم شکن  که از عصبانیت سرخ شده بود و به خودش می‌پیچید دستور داد که با توپ به قمری حمله کنن.
      بچه‌ها توپه غرید و غرید و غرید اما به‌جای اینکه بخوره به قمری، خورد به یکی از برجای قصر. قصر آتیش گرفت. شعله‌های آتیش بود که از پنجره‌ها و در و دیوار قصر میومدن بیرون. بعد یه مدت قصر سوخت و خراب شد. تمام ثروت شاه هم با قصرش رفت. این بود که از این به بعد هیزم‌شکن با آرزوی شاه شاهان شدنش موند و یه تبر و یه کلبۀ کوچیک و زن مهربونش.


      یکی بود یکی نبود. حسن، پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.حسن ش زندگی می کرد اصلا هم کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابیدحتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرشو صدا می کرد .همه ی مردم شهر حسنو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختن .مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود.خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چی کار کنه و یه روز یه فکر خوب به ذهنش رسید .
      صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت سیبارو دونه دونه از لب تنور تا پشت در حیاط به فاصله چند قدمی گذاشت .حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده .حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره .داد زد: ننه حسن بیا این سیبو به من بده .مادرحسن گفت: من نمیتونم بیام ، خودت باید بری برش داری .حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سینه خیز رفت جلو وسیبو برداشت .همون جور که دراز کشیده بود،سیبو خورد .وقتی داشت سیبو میخورد دید یه کم اون طرفتر یه سیب دیگه هم روی زمینه .با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسنو صدا کرد ولی مادرش نیومد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره .
      تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و مادرشو صدا میکرد و مادر نمیومد و مجبور میشد خودش بره برداره .ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بودو برداشت .مادرش فورا در حیاطو بستو حسن بیرون خونه موند. حسن که دید مادرش درو روش بسته تعجب کرد به در کوبید و به مادرش التماس کرد که درو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم .تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی .باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی .
      حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه حسن درو برام باز میکنه ولی فایده نداشت .وقتی دید که درو براش باز نمیکنه گفت: پس یه کم غذا بهم بده تا برم. مادرش هم تخم مرغ ونون وشیپور رو گذاشت تو خورجین . درو کمی باز کرد وخورجینو به حسن داد و سریع درو بست .حسن هم خورجینو برداشتو به راه افتاد. رفت و رفت تا از شهر خارج شد .
      همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر راه میرفت یه لاکپشتو دید، اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راهش ادامه داد .یه کم جلوتر یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده رو نجات داد و گذاشتش تو خورجینش .
      هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی بارون میگیره. بعد از چند لحظه آسمون رعدو برقی زدو بارون تندی شروع به باریدن کرد.حسن هم فوری لباساشو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشست روی لباساش.بارون میومد ولی چون حسن روی لباساش نشسته بود لباسا خشک بودن وبعد از بارون لباسارو تنش کرد وبه راهش ادامه داد.
      همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید . دیوه به حسن نگاه کرد و گفت: چرا تو لباسات خیس نشده؟، تا همین چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید .
      حسن گفت: مگه نمیدونی که بارون نمیتونه جادوگرو خیس کنه ؟دیو گفت : یعنی تو جادوگری؟، پس بیا با هم زور آزمایی کنیم .
      دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشتو تو دستش گرفتو فشار داد وخوردش کرد. سنگ چند تیکه شد .
      حسن هم دستشو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشارش داد وبه دیو نشون داد
      دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه
      دیوه گفت : بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره. بعد یه سنگ برداشتو با تمام زورش پرتاب کرد .سنگ رفتو خیلی خیلی دور شد .
      حسن هم دستشو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشتو به سرعت پرتابش کرد
      پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نشد . دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خوده جادوگره. بعد فرار کرد و رفت .
      وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید.در قلعه رو زد و منتظر شد .صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه .
      حسن از شنیدن این صدا ترسید ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من جادوگرم تو کی هستی؟ صدا از داخل قلعه گفت: من پادشاه دیوها هستم.
      حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم ،خیلی وقته که دارم دنبالت میگردم. دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیورد.
      دیو گفت: برو پی کارت، من اصلا حوصله ندارم .بعد یه شپش گنده از سرش کندو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه
      حسن کچل گفت : اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم. بعد دستشو کرد تو خورجینشو لاکپشتو از توی خورجین بیرون آورد و گفت : ببین این شپش سره منه و لاک پشتو فرستاد تو قلعه. دیو که لاکپشتو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره
      دیو برای اینکه کم نیاره گفت: ببین من چه جوری این سنگو تو دستم خورد می کنم .بعد سنگیو تو دستش خاک کرد
      حسن هم گفت: ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم . بعد تخم مرغو شکستو از زیر در فرستاد تو قلعه .
      دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه انجام بده. بعد گفت: ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت کر میشد ولی خودش رو جمع وجورکرد
      حسن گفت: حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی شیپوری که مادرش براش تو خورجین گذاشته بود
      فوت کرد. آنچنان صدایی از شیپور بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود .
      پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن کچل وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه
      قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه
      حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت
      غذاهای رنگو وارنگ. حسن برای خودش پادشاهی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید
      بعد یه روز رفت برای مادرش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست مادرشو گرفتو
      اونو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد
      ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند ازپس خودش بر بیاد
      به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خونواده داشته باشی
      ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفتو یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتنو به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردن. این بود قصه زیبای حسن کچل .


      یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرختو چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردنوتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودن.
      قصه خرگوش و لاکپشت از این قراره که  میون  این حیوونا یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره.
      یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوونا با شادی داشتن توی دشت بازی می کردن، خرگوش رفت و به اونها گفت : با این بازیا وقتتونو تلف میکنین، بیایین با هم دیگه مسابقه بدیموببینیم کی برنده میشه. بعد گفت: کی حاضره و می تونه با من مسابقه بده؟.
      بین حیوونا یه لاکپشت بود که میدونست این خرگوش قصه ی ما مغروره ،پس با خودش فکر کرد باید یه درسی به این خرگوش بدم. بعد با صدای بلند گفت: من حاضرم که باهات مسابقه بدم.
      وقتی خرگوش صدای لاکپشتو شنید قهقه زد و بلند بلند خندید.
      همه ی حیوونا هم خندیدن. آخه همه میدونستن که لاکپشت خیلی آرومه و خرگوش تند وسریع.
      روباه رو کرد به لاکپشتو گفت: خرگوش خیلی سریعه و تو کندی ،مطمئنی که میخوای مسابقه بدی؟.
      لاکپشت با اطمینان جواب داد :البته که مسابقه میدم. روباه هم روی زمین خطی کشید وگفت : اینجا خط شروع مسابقه ستو هرکی زودتر به اون درخت بالای تپه برسه برنده ست. حاضر باشید و پشت این خط بایستید. خر گوش و لاکپشت پشت خط ایستادنو وقتی که روباه علامت داد حرکت کردن.
      خرگوش دو سه تا پرش بلند کردو فاصله ی زیادی از خط شروع گرفتریال ولی لاکپشت به آرومی حرکت میکرد وفقط چند قدم از خط فاصله گرفته بود.
      همه ی حیوونایی که داشتن مسابقه رو تماشا می کردن وقتی راه رفتن لاکپشتو دیدن بهش گفتن: سعی کن تندتر راه بری، اینجوری هیچ وقت نمیتونی به خرگوش برسی. ولی لاکپشت از اونجایی که میدونست خرگوش چقدر مغروره مطمئن بود که خودش برنده ی مسابقه میشه.
      پس با خونسردی به راهش ادامه داد و میدونست که نباید خسته بشه و پیوسته به راهش ادامه بده.
      از اون طرف خرگوش با قدمای بلند و تندی که برداشته بود کلی از خط شروع فاصله گرفته بود. ایستاد و با غرور به پشت سرش نگاه کرد و دید که لاکپشت آهسته آهسته حرکت میکنه، لبخندی زد و با خودش فکرکرد تا اون بخواد به من برسه من کلی وقت دارم پس میتونم تو این چمنها استراحتی بکنمو چرتی بزنم. وقتی که لاکپشت رسید دوباره با چند پرش ازش جلو میوفتم. این لاکپشت با خودش چی فکر کرده که میتونه منو ببره ،من خرگوشم وخیلی سریع هستم ،ولی او کنده، من حتما اونو میبرم.
      خرگوش روی چمنا دراز کشید وخیلی سریع خوابش برد. لاکپشت که بی وقفه به راه رفتنش ادامه میداد به خرگوش رسید وبه آرومی از کنارش گذشت ،ولی خرگوش همچنان خواب بود. مدتی گذشتو لاکپشت به بالای تپه رسید بعد کنار نقطه ی پایانی که روباهه گفته بود ایستاد و برای همه حیوونای دیگه دست ت داد.
      از اون طرف خرگوش که تازه بیدار شده بود به سمت نقطه شروع نگاه کرد تا لاک پشتو ببینه، آخه فکر می کرد هنوز لاکپشت به اون نرسیده ولی هیچ کس رو ندید. برگشتو به بالای تپه نگاه کرد و دید که لاکپشت کنار درخت بالای تپه ایستاده وبرای بقیه دست ت میده . تازه متوجه شد که مسابقه رو باخته و لاکپشته برنده مسایقه شده .
      خرگوش فهمید که با غرورش باعث باخت خودش شده و یاد گرفت که نباید کسی رو دست کم بگیره. اون فکر میکرد که میتونه با قدمهای تندش لاکپشت رو شکست بده ولی لاکپشت با پشت کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیرش تونست برنده باشه و به خرگوش درس بزرگی بده که با غرور زیاد هیچ کس به هیچ چیز نمیرسه فقط با تلاش هست که موفقیت به دست میاد.


      یکی بود یکی نبود
      داستان  اینطوریه که سالای پیش تو یه کشور کوچیک دختر مهربون و زیبایی به نام سیندرلا  با نامادری و دوتا دختراش زندگی میکرد. مادر سیندرلا سالها پیش از دنیا رفته بود و پدرش با زن دیگه ای ازدواج کرده بود.ولی پدرش هم خیلی زود از دنیا رفته بود و حالا دخترک تنها شده بود.دختر کوچولو تو خونه پدریش مثل یه خدمتکار کار میکرد و دستورای مادر و خواهراشو انجام میداد. اون خیلی زیباتر از دوتا خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین اونا خیلی بهش حسودی میکردن. ولی همه این ناراحتیا و اذیتا باعث نشده بود که اون ناامید بشه.
      سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار میشد که یه روزی اونم خوشبخت میشه. دخترک  با حیوونای خونه خیلی مهربون بود به خاطر همین تمام حیوونا اونو دوست داشتن فقط گربه آناستازیا و گرزیلا بود که مثل صاحباش بدجنس بود و سیندرلا رو اذیت میکرد.
      یه روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خونه بود زنگ در به صدا دراومد و وقتی دخترک  درو باز کرد فهمید که دعوتنامه ای از طرف حاکم شهر براشون اومده. اون دعوتنامه رو به نامادریش داد. جریان دعوتنامه از این قرار بود که حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش گرفته بود و از همه دختر خانومای زیبا و متشخص شهر دعوت کرده بود تا توی این مهمونی شرکت کنن. خواهرای سیندرلا خوشحال شدن . همین موقع بود که سیندرلا هم از نامادریش خواهش کرد که اونو هم به مهمونی ببرن. نامادریش گفت: به شرطی میتونی همراه ما بیای که همه کاراتو انجام بدی و بتونی لباس مناسبی برای مهمونی اماده کنی و اونو بپوشی.سیندرلا با خوشحالی رفت تو اتاقشو لباس مادرشو از صندوق دراورد تا اونو درست کنه ولی همون موقع خواهراش صداش زدن تا بره و کارای اونارو انجام بده. خلاصه تا غروب اون مشغول اماده کردن لباسای خواهراش بود و به همین خاطر نتونست که لباسشو درست کنه.
      موشای کوچولو که سیندرلارو خیلی دوست داشتن از همون صبح متوجه نقشه نا مادری بدجنس شدن و برای همین با کمک پرنده های کوچولو لباس سیندرلارو اماده کردن تا دختر زیبای قصه بتونه تو مهمونی شرکت کنه .سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت دید که لباسش اماده شده .خیلی خوشحال شد. سریع لباسشو تنش کرد و اومد کنار کالسکه تا همراه بقیه به مهمونی بره.ولی خواهرای بدجنس سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بودن شروع کردن به بهونه اوردن و لباسای سیندرلا رو پاره کردن و خودشون تنهایی رفتن به مهمونی.
      سیندرلا خیلی ناراحت شد. خیلی غصه دار شد. زد زیر گریه .با خودش میگفت: من دیگه هیچ شانسی ندارم . هر کاری میکنم بازم موفق نمیشم .همین موقع بود که صدایی شنید. صدا به اون میگفت: چرا عزیزم هنوز یه چیز برای تو باقی مونده اونم امید تو به زندگیه . اگه تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم. سیندرلا سرشو بلند کرد و پری مهربونی رو دید که فک میکرد فقط تو قصه شب و داستانای رویایی وجود داره .اون از دیدن پری مهربون خیلی شاد و خوشحال شد .
      پری مهربون بهش گفت: باید عجله کنیم . ما وقت زیادی نداریم .اون با عصای جادویی خودش به یه کدو تنبل که تو باغ بود زد و یه وردی خوندو یه دفه اون کدو تبدیل به یه کالسکه زیبا شد. بعد هم چهارتا موشی که دوستش بودنو تبدیل به چهارتا اسب زیبا کرد و سگ مهربون خونه رو هم به شکل خدمتکار سیندرلا دراورد. حالا نوبت خود سیندرلا بود . پری چرخی دورش زد و عصاشو به حرکت دراورد. یه دفه سیندرلا خودشو تویه لباس خیلی زیبا دید. وقتی چشمش به کفشاش افتاد بیشتر تعجب کرد چون کفشاش مثله شیشه بود . سیندرلا با خودش گفت: این مثل یه رویا میمونه . پری بهش گفت: درسته عزیزم این مثل یه رویا میمونه و مثل همه رویاهای دیگه نمیتونه زیاد طول بکشه. تو تا ساعت 12 شب وقت داری و بعد از اون همه چیز برمیگرده به حالت اولش.
      سیندرلا از پری مهربون تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد . وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا تعجب کردن . همش از هم میپرسیدن که این دختر غریبه کیه؟ پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از اون خوشش اومد . جلو اومد و ازش خواست تا باهم برقصن . اونا با هم رقصیدن و آواز خوندن. پسر حاکم از سیندرلا خوشش اومد چون فهمید که اون دختر خیلی مهربونیه . زمان انقدر زود گذشت که دختر زیبای قصه  متوجه نشد . یه دفه صدای زنگ ساعتو شنید و دید ساعت 12 شبه. نگران شد . رفت به سمت پله ها تا از قصر بره بیرون ولی همین موقع بود که یه لنگه کفشش از پاش دراومد .سیندرلا سریع سوار کالسکه شد و از قصر دور شد . وقتی ساعت 12 آخرین زنگشو زد همه چیز مثل قبل شد، ولی اون خیلی خوشحال بود که تونسته بود تو این مهمونی شرکت کنه.
      فردا صبح حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردن که اون کفشا اندازه پاش بشه، چون پسرشگفته بود فقط با صاحب اون کفش عروسی میکنه.مامورای حاکم کفشو به پای همهم دخترای شهرشون امتحان کردن ولی به پای هیچکدوم نرفت که نرفت . تا بالاخره به خونه سیندرلا رسیدن .خواهرای سیندرلا هر کاری کردن که کفشو پاشون کنن نشد که نشد . سیندرلا اومد جلو و از وزیر خواهش کرد که به اونم اجازه بدن تا کفشو پاش کنه. خواهرا خندیدنو گفتن : این اصلا امکان نداره ، چون اون خدمتکار این خونس.ولی وقتی وزیر سیندرلا رو به اون زیبایی دید اجازه داد تا کفشو بپوشه و پاش کنه . سیندرلا کفشو راحت پاش کرد . به خاطر همین اوناسیندرلا رو با خودشون به قصر بردن و خیلی زود جشن بزرگی برای عروسی برگزار کردن . سیندرلا هم بعد از اون همه سختی ای که تو خونه نامادریش کشیده بود بالاخره به آرزوی خودش رسید و سالها به خوبی و خوشی زندگی کرد.روزی روزگاری پسری به اسم جک فقیرش زندگی میکرد.یه روز مادر جک یه گاوی رو به جک میده و به اون میگه: پسرم ، برو به شهرو گاو رو بفروش تا با پولش غذا بخریم.جک هم گاو رو به شهر میبره.توی راه یه مردی جکو گاوشو میبینه و از جک میخواد که گاوشو بهش بفروشه.جک از مرد میپرسه: به جای گاو چی به من میدی؟ مرد میگه: تو گاو رو به من بده، من به جاش 5 تا لوبیای سحر آمیز به تو میدم. جک خوشحال میشه و گاوشو به مرد میفروشه. بعدشم از اون 5 تا لوبیای سحرآمیز میگیره. وقتی جک برمیگرده به خونه لوبیاهارو به مادرش میده و جریانو براش تعریف میکنه.مادر جک خیلی عصبانی میشه و از دست جک دلخور میشه.جک هم به خاطر اینکه مادرشو ناراحت کرده بود غمگینو غصه دار میشه.بعدشم 5 لوبیارو از پنجره اتاقش پرت میکنه بیرونو میره تا بخوابه.
      صبح که جک از خواب بیدار میشه از پنجره اتاقش درخت بلندی رو میبینه که جلوی خونشون سبز شده و قد کشیده.وقتی پنجره رو باز کرد دید به جای لوبیاها درخت خیلی بزرگی سبز شده و تا آسمون رفته. جک از درخت رفت بالاو وقتی به بالای درخت رسید خونه ای رو دید که غول بزرگی با همسرش تو اون زندگی میکرد. جک به همسر غول گفت: خواهش میکنم یه چیزی برای خوردن به من بده ، من خیلی گشنمه.همسر غول رفت به آشپزخونه و یه کم نونو شیر برای جک اورد.یه دفه یه صدایی اومد بله بچه ها آقا غوله داشت میومد خونه.جک که این صدارو شنید رفتو یه گوشه قایم شد.همسر آقا غوله هم از جک خواست تا سرو صدا نکنه.وقتی غول به خونه اومد گفت: اینجا بوی آدمیزاد میاد، کسی اینجاست؟ همسرش گفت: نه،هیچ آدمی اینجا نیست. غول یه کیسه پر از سکه طلا رو کولش بود. اون کیسه رو کنار اتاق گذاشتو شروع کرد به خوردن غذا، بعدشم رفت به اتاق تا بخوابه و استراحت کنه.جک که قایم شده بود وقتی دید شب شده از گوشه اتاق بیرون اومد تا بره به خونشون. وقتی چشمش به کیسه پر از سکه طلای آقا غوله افتاد یه سکه طلا برداشتو از درخت رفت پایین تا بره به خونشون. جک سکه طلارو به مادرش دادو رفت تو اتاقش تا بخوابه.مادر جک خیلی خوشحال شد.
      جک یه بار دیگه هم به خونه غولا رفتو دوباره قبل از اینکه آقا غوله برگرده به خونه قایم شد. غول به همسرش گفت: من اینجا بوی یه پسر رو میشنوم ، اما همسرش دوباره به اون گفت: اینجا پسری نیومده، اینجا پسری نیست.شب وقتی که غولو همسرش خوابیدن جک مرغیو که برای غولا تخم طلا میذاشتو برداشتو برد به خونشون.مادر جک باز هم خیلی خوشحال شد.
      روز بعد دوباره وقتی جک به خونه غولا رفت یه کم نون از خانم غوله گرفت تا بخوره و سیر بشه، بعدشم دوباره به گوشه اتاق رفت تا قایم بشه، اما وقتی آقا غوله دوباره برگشت خونه گفت: اینجا یه پسره، همسرش مثل همیشه گفت: نه، اینجا کسی نیست.گوشه اتاق، غول یه ساز زیبایی گذاشته بود که با اون آهنگ میزد.آقاغوله به اتاقش رفت. جک از گوشه اتاق بیرون اومدو سازو برداشت. اما یه دفه ساز شروع به حرف زدن کردو گفت: یه پسر منو برداشته.آقا غوله از اتاقش اومد بیرونو دویید دنبال جک تا اونو بگیره. اما جک سریع از شاخه پایین اومدو با تبر ساقه درختو قطع کرد.دیگه آقا غوله نتونست از درخت بیاد پایین.اینطوری بود که جک و مادرش با ساز سحر آمیزو مرغی که تخم طلا میذاشت ثروتمند شدن.


      یکی بود یکی نبود
      داستان  اینطوریه که سالای پیش تو یه کشور کوچیک دختر مهربون و زیبایی به نام سیندرلا  با نامادری و دوتا دختراش زندگی میکرد. مادر سیندرلا سالها پیش از دنیا رفته بود و پدرش با زن دیگه ای ازدواج کرده بود.ولی پدرش هم خیلی زود از دنیا رفته بود و حالا دخترک تنها شده بود.دختر کوچولو تو خونه پدریش مثل یه خدمتکار کار میکرد و دستورای مادر و خواهراشو انجام میداد. اون خیلی زیباتر از دوتا خواهرش یعنی آناستازیا و گرزیلا بود، برای همین اونا خیلی بهش حسودی میکردن. ولی همه این ناراحتیا و اذیتا باعث نشده بود که اون ناامید بشه.
      سیندرلا همیشه با این امید از خواب بیدار میشد که یه روزی اونم خوشبخت میشه. دخترک  با حیوونای خونه خیلی مهربون بود به خاطر همین تمام حیوونا اونو دوست داشتن فقط گربه آناستازیا و گرزیلا بود که مثل صاحباش بدجنس بود و سیندرلا رو اذیت میکرد.
      یه روز صبح که مثل همیشه سیندرلا مشغول تمیز کردن خونه بود زنگ در به صدا دراومد و وقتی دخترک  درو باز کرد فهمید که دعوتنامه ای از طرف حاکم شهر براشون اومده. اون دعوتنامه رو به نامادریش داد. جریان دعوتنامه از این قرار بود که حاکم شهر جشنی به خاطر پسرش گرفته بود و از همه دختر خانومای زیبا و متشخص شهر دعوت کرده بود تا توی این مهمونی شرکت کنن. خواهرای سیندرلا خوشحال شدن . همین موقع بود که سیندرلا هم از نامادریش خواهش کرد که اونو هم به مهمونی ببرن. نامادریش گفت: به شرطی میتونی همراه ما بیای که همه کاراتو انجام بدی و بتونی لباس مناسبی برای مهمونی اماده کنی و اونو بپوشی.سیندرلا با خوشحالی رفت تو اتاقشو لباس مادرشو از صندوق دراورد تا اونو درست کنه ولی همون موقع خواهراش صداش زدن تا بره و کارای اونارو انجام بده. خلاصه تا غروب اون مشغول اماده کردن لباسای خواهراش بود و به همین خاطر نتونست که لباسشو درست کنه.
      موشای کوچولو که سیندرلارو خیلی دوست داشتن از همون صبح متوجه نقشه نا مادری بدجنس شدن و برای همین با کمک پرنده های کوچولو لباس سیندرلارو اماده کردن تا دختر زیبای قصه بتونه تو مهمونی شرکت کنه .سیندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت دید که لباسش اماده شده .خیلی خوشحال شد. سریع لباسشو تنش کرد و اومد کنار کالسکه تا همراه بقیه به مهمونی بره.ولی خواهرای بدجنس سیندرلا که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بودن شروع کردن به بهونه اوردن و لباسای سیندرلا رو پاره کردن و خودشون تنهایی رفتن به مهمونی.
      سیندرلا خیلی ناراحت شد. خیلی غصه دار شد. زد زیر گریه .با خودش میگفت: من دیگه هیچ شانسی ندارم . هر کاری میکنم بازم موفق نمیشم .همین موقع بود که صدایی شنید. صدا به اون میگفت: چرا عزیزم هنوز یه چیز برای تو باقی مونده اونم امید تو به زندگیه . اگه تو امید نداشتی که من الان اینجا نبودم. سیندرلا سرشو بلند کرد و پری مهربونی رو دید که فک میکرد فقط تو قصه شب و داستانای رویایی وجود داره .اون از دیدن پری مهربون خیلی شاد و خوشحال شد .
      پری مهربون بهش گفت: باید عجله کنیم . ما وقت زیادی نداریم .اون با عصای جادویی خودش به یه کدو تنبل که تو باغ بود زد و یه وردی خوندو یه دفه اون کدو تبدیل به یه کالسکه زیبا شد. بعد هم چهارتا موشی که دوستش بودنو تبدیل به چهارتا اسب زیبا کرد و سگ مهربون خونه رو هم به شکل خدمتکار سیندرلا دراورد. حالا نوبت خود سیندرلا بود . پری چرخی دورش زد و عصاشو به حرکت دراورد. یه دفه سیندرلا خودشو تویه لباس خیلی زیبا دید. وقتی چشمش به کفشاش افتاد بیشتر تعجب کرد چون کفشاش مثله شیشه بود . سیندرلا با خودش گفت: این مثل یه رویا میمونه . پری بهش گفت: درسته عزیزم این مثل یه رویا میمونه و مثل همه رویاهای دیگه نمیتونه زیاد طول بکشه. تو تا ساعت 12 شب وقت داری و بعد از اون همه چیز برمیگرده به حالت اولش.
      سیندرلا از پری مهربون تشکر کرد و به سمت قصر به راه افتاد . وقتی به قصر رسید همه از دیدن این دختر زیبا تعجب کردن . همش از هم میپرسیدن که این دختر غریبه کیه؟ پسر حاکم تا چشمش به سیندرلا افتاد از اون خوشش اومد . جلو اومد و ازش خواست تا باهم برقصن . اونا با هم رقصیدن و آواز خوندن. پسر حاکم از سیندرلا خوشش اومد چون فهمید که اون دختر خیلی مهربونیه . زمان انقدر زود گذشت که دختر زیبای قصه  متوجه نشد . یه دفه صدای زنگ ساعتو شنید و دید ساعت 12 شبه. نگران شد . رفت به سمت پله ها تا از قصر بره بیرون ولی همین موقع بود که یه لنگه کفشش از پاش دراومد .سیندرلا سریع سوار کالسکه شد و از قصر دور شد . وقتی ساعت 12 آخرین زنگشو زد همه چیز مثل قبل شد، ولی اون خیلی خوشحال بود که تونسته بود تو این مهمونی شرکت کنه.
      فردا صبح حاکم دستور داد که دنبال دختری بگردن که اون کفشا اندازه پاش بشه، چون پسرشگفته بود فقط با صاحب اون کفش عروسی میکنه.مامورای حاکم کفشو به پای همهم دخترای شهرشون امتحان کردن ولی به پای هیچکدوم نرفت که نرفت . تا بالاخره به خونه سیندرلا رسیدن .خواهرای سیندرلا هر کاری کردن که کفشو پاشون کنن نشد که نشد . سیندرلا اومد جلو و از وزیر خواهش کرد که به اونم اجازه بدن تا کفشو پاش کنه. خواهرا خندیدنو گفتن : این اصلا امکان نداره ، چون اون خدمتکار این خونس.ولی وقتی وزیر سیندرلا رو به اون زیبایی دید اجازه داد تا کفشو بپوشه و پاش کنه . سیندرلا کفشو راحت پاش کرد . به خاطر همین اوناسیندرلا رو با خودشون به قصر بردن و خیلی زود جشن بزرگی برای عروسی برگزار کردن . سیندرلا هم بعد از اون همه سختی ای که تو خونه نامادریش کشیده بود بالاخره به آرزوی خودش رسید و سالها به خوبی و خوشی زندگی کرد.


      روزی روزگاری تو یه جنگل سرسبز شیری زندگی میکرد. آقا شیره که دیگه کم کم داشت پیر میشد نمیتونست به سرعت قدیم بدوه. بخاطر همینم خیلی وقتا نمیتونست شکار کنه و گرسنه میموند.
      یه روز شیر نادان  همینطوری که داشت تو جنگل پرسه میزد و دنبال غذا میگشت به یه غاری رسید.
      آقا شیره یه کم داخل غار شد و بعد از اینکه همه جا رو خوب بو کرد با خودش گفت: معلومه که اینجا یه حیوونی زندگی میکنه.”
      بعد تمام غارو گشت، ولی هیچ حیوون زنده ای پیدا نکرد.
      شیر با خودش فکر کرد: داخل غار قایم میشم تا حیوونی که اینجا زندگی میکنه برگرده و بتونم اونو بگیرم.
      این غار خونه ی یه شغال بود. این شغال هرروز صبح برای پیدا کردن غذا بیرون می رفتو شب برای خوابیدن به غار برمیگشت.
      اون روز هم شغال بعد از اینکه غذاشو خورد به سمت خونه ش اومد. وقتی خیلی نزدیک شد به نظرش اومد که یه اتفاقی افتاده.
      با خودش گفت: چرا همه جا انقدر ساکته؟ چرا هیچ صدایی از پرنده ها و ه ها نمیاد؟”
      با احتیاط نزدیک شد و تصمیم گرفت مطمئن بشه که هیچ خطری وجود نداره. بعدش سریع یه نقشه کشید.
      شروع کرد با غار صحبت کردنو گفت: سلام غار عزیزم؟ حالت چطوره؟ چرا امروز انقدر ساکتی؟”
      شیر که صدای شغالو شنید با خودش فکر کرد: حتما به خاطر منه که همه جا ساکته ، باید قبل از اینکه شغال شک بکنه سریع تر فکری بکنمو کاری انجام بدم ”
      شغال دوباره رو به غار فریاد زد: مگه قول و قرارمون یادت رفته؟ قرار شد هروقت من برمیگردم با هم سلام و احوالپرسی بکنیم.”
      شیر  نادان سعی کرد یه کم صداشو نازک بکنه و بعد جواب داد: به خونه خوش اومدی دوست عزیزم!”
      وقتی پرنده ها و ه ها صدای غرش شیر رو شنیدن همگی ترسیدن و شروع کردن به جنب و جوش و سروصدا.
      شغال هم که از شنیدن صدای شیر شوکه شده بود، قبل از اینکه شیر او نو بگیره سریع پا به فرار گذاشتو از اونجا دور شد.
      شیر زمان زیادی منتظر شغال موند و وقتی دید که اون نیومد فهمید که گول خورده و شغال از دستش فرار کرده.


      روز نهم مهرماه، در هر سال به عنوان روز سالمندان نامگذاری شده است تا گامی در راستای تکریم این پدران و مادران برداشته شود. دوران سالمندی همانند دوران کودکی یا جوانی، یکی از مراحل زندگی است با این تفاوت که دوران کودک و جوانی، سرشار از انرژی و تلاش، ولی دوران سالمندی، همراه با تحلیل قوا و کاهش میزان فعالیت های فیزیکی می باشد. با این حال، به حکم الهی و فطری و سنت اجتماعی، فرزندان باید حرمت پدر و مادر خود را حفظ و به ایشان احسان کنند.

      داستان کودکانه آداب احترام به بزرگترها:
      یه روز بعدازظهر، فاطمه و محمد، پیش مامان اومدن و ازش خواستن تا اونا رو به خونه‌ ی مامان بزرگ ببره. مامان قبول کرد وگفت: باشه می‌ریم ولی یادتون باشه به بابا بزرگ و مامان بزرگ احترام بذارین و اونا رو اذیت نکنین.


      محمد پرسید: اما، ما که نمیدونیم چه جوری باید احترام بذاریم؟


      مامان گفت: پس بیاین بشینین تا قبل از رفتن، آداب احترام به بزرگترها رو براتون بگم: ما می‌تونیم برای احترام گذاشتن به بزرگترها، به دیدنشون بریم و بهشون سربزنیم، قبل از این که اونا سلام کنن ما بهشون سلام کنیم، موقع صحبت کردن با صدای بلند باهاشون حرف نزنیم، خدای نکرده با اونا دعوا نکنیم.  هر وقت بزرگترا، هدیه‌ای بهمون دادن، اونو بگیریم و ازشون تشکر کنیم  حتی اگه اون هدیه رو دوست نداشته باشیم، وقتی جایی نشسته بودیم و یه بزرگتر اومد، به احترامش ازجا پا بشیم و جای خودمون رو بهش تعارف کنیم. یا حتی، می‌تونیم وقتی با بزرگترا، جایی رفتیم با راه نرفتن جلوی اونها بهشون احترام بذاریم و خیلی کارای دیگه که نشون می‌ده ما بزرگترا رو دوست داریم.


      فاطمه پرسید: مامان! ما به چه کسایی باید احترام بذاریم؟ مامان جواب داد به همه، ولی به اونایی که ازشما بزرگترن، مخصوصاً پدر و مادر، پیرمردا و پیر، و دانشمندا، خیلی خیلی بیشتر.


      محمد گفت: حالا اگه به اینا احترام بذاریم چی می‌شه؟


      مامان دستی به سرمحمد کشید و گفت: احترام گذاشتن به پدر و مادر یه عبادته  و ثواب داره، مثل نماز خوندن یا روزه گرفتن. و اگه کسی به پیرمردها و پیرزن‌ها احترام بذاره عمرش طولانی می‌شه . تازه پیامبر مهربونمون فرموده: کسی که به پیرا احترام نذاره ما دوستش نداریم، ولی هرکی به اونا احترام کنه مثل اینه که به پیامبر احترام گذاشته و توی اون دنیا کنار پیامبر زندگی می‌کنه.


      حالا اگه دوست دارین خیلی ثواب کنین و عمرتون هم طولانی بشه، آماده شین ، که به دیدن بابا بزرگ و مامان بزرگ بریم.

       

      شعر کودکانه درباره پدربزرگ و مادر بزرگ

      پدر بزرگ خوبم
      همیشه مهربونه
      وقتی که پیشم باشه
      برام کتاب می خونه

      مادر بزرگ نازم
      خیلی برام عزیزه
      هرچی غذا می پزه
      خوشمزه و لذیذه

      وقتی با اونها باشم
      غصه و غم ندارم
      دنیا برام قشنگه
      هیچ چیزی کم ندارم.
      شاعر : جواد محقّق


      توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.


      چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.
      یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم.
      به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!


      مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم.


      مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.
      تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آنطرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت.


      مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.


      مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد. مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد.


      مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکمتر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید.


      حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند.
      دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود!

       


      باز برای آسمون                  از راه رسید یه مهمون


      یه ابر چاق سیاه                 با خنده های قاه قاه


      ابر ِسیاه شیطون                دوید توی آسمون


      نشست کنار خورشید          دامنشو روش کشید


      آسمونو سیاه کرد               خنده ای قاه قاه کرد

      خورشید به ابر نیگا کرد        پرنده رو صدا کرد

      پرنده زود پر کشید              رفت تا به ابرک رسید

      پاهاشو قلقلک کرد             به خنده هاش کمک کرد

      ابر سیاه هی خندید            اشک چشاشو ندید

      خنده ی ابر بارون شد         خورشید خانوم خندون شد


      نماز خواندن یکی از واجب ترین اعمال ما شیعیان به شمار می رود. والدین موظف هستند با ورود کودکان به سن تکلیف، نماز خواندن را به آن ها آموزش دهند. یکی بهترین روش های آموزش نماز و آشنایی کودکان با آن، آموختن شعر در مورد نماز به کودکان است.

      شعرهای نماز کودکانه بسیاری سروده شده است. شعرهای مذهبی همچون شعر نماز برای کودکان باید جذابیت بسیاری داشته باشند تا کودک را به شنیدن و یادگیری مفاهیم آنها علاقه‌مند سازند.

       

      شعر آموزشی کودکانه نماز باید زیبا و آهنگین باشد و کودک را به سمت خود بکشد.

       

      در ادامه برای شما والدین دلسوز و مهربان شعرهای زیبای مخصوص کودکان با موضوع نماز را گردآوری نموده ایم ، امیدواریم بتوانیم به شما در جهت یادگیری هر چه بهتر آموزش نماز به کودکانتان کمک کرده باشیم.


      ****شعر کودکانه راز و نیاز با خدا****

      پیش از طلوع خورشید

      وقتی سپیده سر زد
      وقتی پرنده‌ی شب

      از بام خانه پر زد
      بر خواستم من از خواب

      رفتم وضو گرفتم
      دست دعا گشودم

      یاری از او گرفتم
      از پشت بام مسجد

      آمد ندای توحید
      بار دگر به دلها

      نور نشاط بخشید
      من جانماز خود را

      آهسته باز کردم
      آنگاه با خدایم

      راز و نیاز کردم

       
        بیشتر بخوانید: "شعر کوتاه برای کودک 2 ساله"


      ***شعر کودکانه از باغ جانمازم***
      از باغ جا نمازم
      آهسته پر کشیدم
      رفتم به سوی باغی
      یک باغ سبز و خرم
      دیدم که گل در آن باغ
      روییده دسته دسته
      دیدم کنار گل‌ها
      یک شاپرک نشسته
      آن شاپرک مرا دید
      پر زد به سویم آمد
      او با خودش گل آورد
      گل را به چادرم زد
      گفتم: به شاپرک جان
      این گل چه خوب و ناز است
      او شادمان شد و گفت:
      این گل، گل نماز است

       
      شعر نماز,شعر نماز کودکانه,شعر کودکانه در مورد نماز

      شعر کودکانه درباره نماز

       
      ****شعر کودکانه آموزش نماز****
      ای کودک خوش خبر   /   ای دختر و گل پسر
      وقت نماز خوندنه /    بگو الله ا کبر
      وقت نماز رسیده   /    گوشات چه خوب شنیده
      صدای بانگ اذان    /     لباس بپوش پاکیزه
      خبر بده به دوستات    /   با شادی و با نشاط
      برو به سمت مسجد   /   تا مستجاب شه دعات
      به سمت قبله بایست   /   صف نماز دیدنیست
      نیت و تکبیر بگوی / برتر از او کسی نیست
      سوره ی حمدو بخوان   /   با نام پاک رحمان
      بعدش بخوان یه سوره   /    ای کودک مسلمان
      الله اکبر بگو   /   برو به سمت رکوع
      سبحان ربی بگو   /   بعدش بایست با خشوع
      حالا برو به سجده   /   که جات توی بهشته
      خدا چه نزدیک شده   /   ثواب برات نوشته
      حالا باید بشینی /   تا آرامش ببینی
      بعدش سجده ی دوم   /   ببین تو بهترینی
      رکعت اول تمام   /   برو به سوی قیام
      رکعت دومین را   /   ادا بکن با امام
      حالا تشهد بخوان   /   دو رکعتت شد تمام
      صل علی محمد   /   نیت بکن با سلام
      چه خوب و با شکوهه   /   خورشید که پشت کوهه
      نماز صبح بخونیم   /  حالا وقت طلوعه

      ****شعر کودکانه وقت نماز****
      اتل متل پروانه

      نشسته روی شانه
      صدا میاد چه نازه

      می­گه وقت نمازه
      به این صدا چی می­گن

      اذان و اقامه می­گن
      شیطونه ناراحته

      دنبال یه فرصته
      می­گه آهای مسلمون

      نماز رو بعدا بخون
      هر کسی که زرنگه

      با شیطونه می جنگه
      وقت نماز که می­شه

      هر کاری تعطیل می­شه
      نماز چه قدر شیرینه

      اول وقت همینه


      یکی بود، یکی نبود! زمانی در یک جنگل زیبا فیل کوچولویی زندگی می کرد که از بقیه فیل ها تمیزتر بود. فیل کوچولو روی چمن ها می نشست و بازی بقیه فیل ها را نگاه می کرد. فیل کوچولو پیش خودش می گفت: چرا این فیل ها خودشان را اینقدر کثیف و گلی می کنند! خیلی وحشتناکه!


      او همیشه عادت داشت قبل از این که روی چمن بنشیند، تک تک علف ها را تمیز کند و یا قبل از این که زیر سایه درختی بنشیند، درخت را خوب تکان بدهد تا برگ های خشک آن بریزد. او همیشه جایی غذا می خورد که باد، شن و خاک روی غذای او نریزد.
      یک روز صبح هوا ابری شده بود و ابرها سیاه و سیاه تر می شدند تا این که اولین قطره باران روی فیل کوچولو ریخت. فیل کوچولو خیلی زود زیر صخره ای بزرگ پنهان شد. کم کم قطره های باران زمین را گلی کردند.


      فیل کوچولو با خودش گفت: چقدر وحشتناک، حالا چطوری به خانه برگردم؟!
      فیل کوچولو خودش را عقب می کشید تا پاهایش کثیف و گلی نشود.
      باران تند و تند می بارید. به زودی باران به پاهای فیل کوچولو رسید. فیل کوچولو فکر کرد: باید از اینجا بیرون بروم. تازه امروز ناخن ها یم را تمیز کردم.


      همه حیوانات جنگل به بالای تپه رفتند. وقتی فیل کوچولو دید که آب رودخانه بالا آمده، مجبور شد مثل بقیه حیوانات به بالای تپه برود.
      حیوانات می ترسیدند که سیل بیاید و همه را با خودش ببرد. حیوانات کوچکتر زیر گوش های فیل کوچولو پنهان می شدند تا باران آنها را خیس نکند.
      فردا صبح وقتی حیوانات بیدار شدند، باران بند آمده بود. همه حیوانات خیلی کثیف شده بودند، حتی فیل کوچولو هم سر تا پایش گلی شده بود. فیل کوچولو خودش را به تنه درخت می زد تا گل و خاک از روی بدنش جدا شود. فیل کوچولو گفت: من دیگر نمی توانم اینجا بمانم. من خیلی کثیف و گلی شدم.


      فیل کوچولو می خواست به سمت آبشار برود تا همه بدنش را خوب بشوید. او از روی سنگ ها و چمن ها حرکت می کرد تا بیشتر گلی نشود. در راه بقیه حیوانات را دید. آنها هم خیلی گلی شده بودند.


      زیر آبشار حوضچه ای از آب تمیز بود. فیل کوچولو وارد این حوضچه شد و زیر آبشار رفت. همه گل و لجن از بدن فیل کوچولو پاک شد. فیل کوچولو گفت: آخ جون، دوباره تمیز شدم. وقتی فیل کوچولو می خواست از زیر آبشار بیرون بیاید، یک دفعه مقدار زیادی آب گلی روی سرش ریخت. فیل کوچولو سریع از زیر آبشار بیرون آمد و خیلی ناراحت و عصبانی شده بود.


      فیل کوچولو ناراحت و عصبانی به سمت رودخانه رفت و دید آنجا حیوانات دیگر روی هم آب می پاشند. یک خانم کرگدن، با صدای بلند گفت: فیل کوچولو تو هم بیا آب بازی کنیم. خانم کرگدن خیلی تمیز شده بود.


      فیل کوچولو هم توی رودخانه رفت و خودش را خوب شست و با خرطومش روی حیوانات آب می پاشید و خوب آنها را تمیز می کرد.
      از آن زمان به بعد فیل کوچولو با حیوانات دیگر به رودخانه می رفت و آب بازی می کرد و دیگر هم از گلی شدن نمی ترسید.


      وقتی که تو آمدی دوباره
      از هر طرفی سپیده سر زد
      در باغ، شکوفه شد شکوفا
      پروانه به سوی غنچه پر زد

      در خانه و کوچه و خیابان
      گل های قشنگ خنده رویید
      از شادی دیدن تو آن روز
      هم غنچه و هم جوانه خندید

      گیسوی قشنگ سبزه آن روز
      با دست نسیم شانه می شد
      باغ دل ما ز دیدن تو
      سر سبز و پر از ترانه می شد

      ********** شعر کودکانه دهه فجر **********

      از آسمون دوباره
      بارون گل می باره
      تو این هوای برفی
      تولد بهاره

      بادکنکای رنگی
      نقل و گل و شیرینی
      شروع جشن فجره
      لاله ها رو می بینی

      ********** شعر کودکانه دهه فجر **********

      آی دسته دسته دسته
      قفل قفس شکسته
      مرگ به شاه ظالم
      گفتیم دسته دسته

      آی خنده خنده خنده
      روی هوا پرنده
      شاه فراری شده
      آمده وقت خنده

      آی غنچه غنچه غنچه
      سینی و نقل و غنچه
      از سفر آمده ام
      وا شد دهان غنچه

      آی باغچه باغچه باغچه
      خورشید روی تاقچه
      پیروز شد انقلاب
      گل داد باغ و باغچه


      یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

      یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند مثلا پنهان شدند» .

      گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.

      یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.

      به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.

      جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.

      یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.

      گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

      کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.


      یه مرد آسمونی
      نهالی کاشت میون
      باغچه مهربونی

      می گفت سفر که رفتم
      یه روز و روزگاری
      این بوته یاس من
      می مونه یادگاری

      هر روز غروب عطر یاس
      تو کوچه ها می پیچید
      میون کوچه باغا
      بوی خدا می پیچید

      اونایی که نداشتن
      از خوبیها نشونه
      دیدن که خوبی یاس
      باعث زشتی شونه

      عابرای بی احساس
      پا گذاشتن روی یاس
      ساقه هاشو شکستن
      آدمای ناسپاس

      یاس جوون بعد اون
      تکیه زدش به دیوار
      خواس بزنه جوونه
      اما سر اومد بهار

      یه باغبون دیگه
      شبونه یاسو برداشت
      پنهون ز نامحرما
      تو باغ دیگه ای کاشت

      هزار ساله کوچه ها
      پر می شه از عطر یاس
      اما مکان اون گل
      مونده هنوز ناشناس

       
        بیشتر بخوانید: متن شعر کودکانه

       

      *********شعر کودکانه شهادت حضرت زهرا (س)*********


      تو با ستاره های شب
      تو با سپیده همدمی
      شبیه یاس ونسترن
      شبیه ماه ومریمی

      تو پاک وخوب با خدا
      تو دختر پیمبری (ص)
      خدا به بچه ههای تو همیشه داده سروری
      محبت تو می دهد به من امید وآبرو
      بمان بمان برای من تویی تمام آرزو

      نشسته مهر فاطمه (س)به قلب من به جان من
      نشسته نام فاطمه (س)به دفتر و زبان من

      خدا به احترام او نشانده زیر پای ما
      برای این محبتش بهشت جاودانه را

      آنکه به دستش زده خاتم پیغمبران (ص)
      بوسه جان بخش خود ای گل رعنا تویی

      همسر مولایی ما مرهم غم ههای او
      عصمت پیغمبری (ص) همدم دریا تویی

      مهر تو دارم به دل درد تو دارم به جان
      ای گل پر پر شده حضرت زهرا (س) تویی

      هر که دشمنی کرده با بتول (س)
      بوده دشمن حضرت رسول (ص)

      هر که با بتول(س) بوده مهربان
      کرده شاد شاد صاحب امان (عج)

      دشمنان او تیره اند وتار
      قاتلان او ظالمند و خوار


      حضرت فاطمه زهرا (س) دختر پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی (ص) آخرین پیامبر مسلمانان هستند که روز تولد آن حضرت روز زن نام گرفته است، نامگذاری روز میلاد حضرت زهرا (س) به عنوان روز زن و روز مادر به حق انتخاب زیبا و شایسته ای ست. چه اینکه در الگوی زن بودن و مادر بودن نمونه ی بالاتری از  الگوی زندگی فاطمه زهرا (س) نداریم. این انتخاب و این نامگذاری هم به حق در جهت پیروی از سیره و زندگی این بانوی بزرگوار صورت گرفته است.

      شعرهای کودکانه ولادت حضرت فاطمه (س)


      عطر خوب سیب داشت
      آن گل یاس سفید
      او که در قلب پدر
      نور امیدی دمید
      هدیه ای بود از خدا
      آمد او از آسمان
      تا که عطرآگین شود
      باغ های این جهان
      بارها چون مادی
      او پدر را ناز کرد
      چون نسیم مهربان
      اخم گل را باز کرد
      او بهشتی بود و رفت
      باز هم سوی بهشت
      آمد و در قلب ها
      نام زهرا» را نوشت
      سعید عسکری

      ***شعر کودکانه ولادت حضرت زهرا(س)***

      فاطمه عزیز ما
      دختر پیامبر بود
      او فقط نه یک دختر
      بلکه مثل مادر بود
      صبح یواش یواش
      می‌رفت خانه و دَمِ در را
      مثل دسته گل می کرد
      خانه پیامبر را
      می نشست و وا می کرد
      جانماز بابا را
      توی سفره هم می چید
      نان و شیر و خرما را
      آسیای دستی را
      می نشست و می چرخاند
      روی لب گل خنده
      زیر لب دعا می خواند
      همواره پدر می گفت:
      یاور پدر هستی
      دختر عزیز من
      مادر پدر هستی

      ***شعرهای زیبای ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)***

       شبیه یاس ونسترن
      شبیه ماه ومریمی
      تو پاک وخوب با خدا
      تو دختر پیمبری (ص)
      خدا به بچه ههای تو همیشه داده سروری
      محبت تو می دهد به من امید وآبرو
      بمان بمان برای من تویی تمام آرزو
      نشسته مهر فاطمه (س)به قلب من به جان من
      نشسته نام فاطمه (س)به دفتر و زبان من
      خدا به احترام او نشانده زیر پای ما
      برای این محبتش بهشت جاودانه را

      شعر کودکانه ولادت حضرت فاطمه زهرا,شعر کودکانه ولادت حضرت فاطمه,شعر ولادت حضرت زهرا برای کودکان

      داستان ولادت حضرت فاطمه (س)

       

      داستان کودکانه زندگینامه حضرت فاطمه زهرا (س)
      بعد از مدتی انتظار صدای زیبای دختری بهشتی از خانه بلند شد. پدر و مادر از دیدن نوزاد بسیار شاد و خوشحال شدند. حضرت محمد (ص) به امر خدا نام دخترش را فاطمه به معنی جدا شده از بدیها نهاد.

      خداوند مهربان تا آن روز و بعد از آن چنین دختر پاک و درستکاری را به هیچکس هدیه نداده بود. حتی فرشته های آسمان نیز برای دیدن فاطمه (ع) به زمین می آمدند و از صحبت کردن با او لذت می بردند.

       

      دشمنان پیامبر (ص) با شنیدن خبر تولد حضرت فاطمه (ع) خوشحال شدند و ایشان را آزار داده می گفتند : تو ابتر هستی یعنی پسری نداری که نسل تو ادامه پیدا کند و دیگر کسی نیست که بعد از تو مردم را به دین اسلام دعوت کند.

       
      اما خداوند یکتا برای اینکه مقام و بزرگی حضرت فاطمه (ع) را نشان بدهد؛ سوره ی کوثر را بر حضرت محمد (ص) نازل کرد و از آن حضرت خواست که قربانی کند و شاد باشد. در این سوره مبارک پروردگار عالمیان به رسولش فرمود: نسل تو از همین دختر پاک ادامه پیدا می کند.»

      پیغمبر هم راضی به امر خداوند بود ودخترش را بسیار دوست می داشت؛همیشه او را در آغوش می گرفت و می بوسید و می گفت: فاطمه بوی بهشت می دهد.»

      حضرت فاطمه (ع) چهره ای نورانی داشت و برای پدر و مادرش دختری خوب و مهربان بود. او زندگی سختی داشت. در کودکی مادر عزیزش خدیجه ی فداکار را از دست داد. خدیجه (ع) در تمام زندگی اش با پیامبر همیشه یار و غمخوار ایشان بود. و هنگامی که مردم بت پرست آن حضرت را مورد اذیت و آزار قرار می دادند با روی خوش به پیامبر گرامی اسلام امیدواری می داد.

      اما بعد از خدیجه (ع) تنها یار و همراه پیامبر (ص) حضرت فاطمه (ع) بود. وقتی بت پرستان نادان در کوچه و بازار به سوی حضرت محمد (ص) سنگ پرتاب می کردند و به روی مبارک ایشان خاک می ریختند فاطمه (ع) با ناراحتی در حالی که اشک  در چشمان نازنینش جمع می شد سر و روی پدر را پاک می کرد و مانند یک مادر از ایشان مراقبت می کرد.به همین خاطر رسول اکم همیشه به دخترش می فرمود ام ابیها» یعنی فاطمه جان تو مثل مادرم هستی.


      حضرت فاطمه (ع) پاک ترین زن دنیا بود. او در نوجوانی با بهترین مرد که حضرت علی (ع) بود ازدواج کرد و زندگی ساده و زیبایی را با هم آغاز کردند. پیامبر (ص) هم از دیدن آنها شاد و خوشحال می شد و خدا را شکر می کرد.


      حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (ع) همیشه یار و یاور پیغمبر بوده و در کنار ایشان به حمایت از او مشغول بودند. پروردگار به این زوج مبارک چهار فرزند پاک و با ایمان داد: امام حسن (ع)، امام حسین (ع) ، امام حسین (ع) حضرت زینب (ع) و ام کلثوم . حضرت فاطمه (ع) و امام علی (ع) به همراه فرزندانشان اهل بیت پیامبر هستند به همین علت محبت آنها همیشه در دل های مسلمانان وجود دارد. رسول خدا هنگام بازگشت از هر سفری ابتدا به خانه ی دخترش می رفت و از دیدار او بسیار شاد می شد. حضرت فاطمه (ع) هیچ وقت کسی را ناراحت نکرد و با همه مهربان و خوش رفتار بود. پیامبر در مورد ایشان همیشه می گفت: خدایا با دوستان فاطمه دوست و با دشمنانش دشمن باش.»


      چند ماه پس از درگذشت پیامبر خدا به دلیل حوادث تلخ و ناگوار ی که در جامعه اسلامی آن زمان اتفاق افتاد اهل بیت پیامبر اکرم تلخی های زیادی را تحمل کردند و این اتفاقات تلخ موجب صدماتی بر وجود مبارک تنها دختر پیامبر گردید. ایشان بر اثر همان صدمات ایشان به شهادت رسیدند.


      حضرت فاطمه (ع) بانویی بهشتی بود. او در طول عمر کوتاهش سختی های زیادی را تحمل کرد اما هیچ وقت امید و ایمانش را از دست نداد و همیشه با صبر و آرامش  از پروردگار بزرگ یاری می خواست. دختر پیامبر همیشه مهربان و درستکار بود. محبت آن بانوی بزرگواری در دلهای ماست و تمام مسلمانان او را دوست دارند.حضرت محمد (ص) همیشه می فرمود: فاطمه پاره ی تن من است.»


       
      "شعر کودکانه جوجه من"
      جوجه پر طلایی
      زرد و سرخ و حنایی

      پرهات رنگا رنگه
      راه رفتنت قشنگه

      ای جوجه قشنگم
      جوجه رنگارنگم

      حناییه سر تو
      چه خوشگله پر تو

       
        بیشتر بخوانید: "شعر کوتاه برای کودک 2 ساله"

       

      **********اشعار کودکانه**********

       

      "جوجه نافرمان"

      گفت با جوجه مرغکی هشیار
      که ز پهلوی من مَرو به کنار

      گربه را بین که دُم عَلم کرده
      گوش ها تیز و پشت خم کرده

      چشم خود تا به هم زنی بردت
      تا کُله چرخ داده ای خوردت

      جوجه گفتا که مادرم ترسوست
      به خیالش که گربه هم لولوست

      گربه حیوان خوش خط و خالیست
      فکر آزار جوجه هرگز نیست

      سه قدم دورتر شد از مادر
      آمدش آنچه گفته بود به سر

      گربه ناگاه از کمین برجَست
      گلوی جوجه را به دندان خَست

      برگرفتش به چنگ و رفت چو باد
      مرغ بیچاره از پی اش افتاد

      گربه از پیش و مرغ از دنبال
      ناله ها کرد، زد بسی پر و بال

      لیک چون گربه جوجه را بربود
      ناله مادرش ندارد سود

      گر تَضرُع (4) کند وگر فریاد
      جوجه را گربه پس نخواهد داد


      امام صادقم تویی
      تویی تمام آرزو
      تو گفته ای کلام حق
      به ما لطیف و مو به مو
      تو گفته ای که می شود
      پرید و چون پرنده شد
      تو گفته ای که می شود
      پر از امید و خنده شد
      تو داده ای به قلب ما
      امید و مهر بی کران
      امام مهربان من
      درون قلب من بمان
      نشسته مهر پاک تو
      به قلب ما،به جان ما
      محبت تو لحظه ای
      نشد از این دلم جدا

      شاعر: شکوه قاسم نیا

       

      *************

      پس از امام پنجمم
      تویی امام شیعیان
      تویی امام بعد او
      تویی امام مهربان
      پس از امام پنجمم
      چراغ رهبری تویی
      ستاره هدایتی
      شکوه حیدری تویی
      پس از امام پنجمم
      تویی وصی ایزدی
      برای حفظ دین او
      به امر حق تو آمدی
      تو جعفری و صادقی
      جهان ندیده مثل تو
      به پاکی و قشنگی ات
      نشد سپیده مثل تو

      شاعر: مهدی وحیدی صدر

       

      *************

      امام ششم ما
      رئیس مکتب ماست
      مدرسه و دانشگاه
      دارن به او افتخار
      چون که داره آقامون
      شاگردای بی شمار

       

      *************

       

      بوی گل محمدی     بوی کتاب می دهی

      هرچه سؤال سخت را      زود جواب می دهی
      شناس نامه تو را       در آسمان نوشته اند
      و با گُل و گلاب و نور     گِل تو را سرشته اند
      چه جاده های روشنی     میان حرف های توست
      هنوز این زمین پر از     صدای آشنای توست
      تو یاد داده ای به ما     که می توان پرنده بود
      تمام عمر مثل رود     به سوی او رونده بود

      شاعر: محمدکاظم مزینانی


      شب که شد گنجشک کوچک
      میهمان خانه مان شد.
      قلب کوچولویم آن وقت
      زود با او مهربان شد.


      دیدم او تنها نشسته
      بی صدا بالای دیوار
      با خودم گفتم طفلی
      گم شده مامانش انگار

      من به او با مهربانی
      یک کم آب و دانه دادم
      توی یک بشقاب کوچک
      شام گنجشکانه دادم


      روز عرفه چه روزیست؟
      هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. مکّه یکی از شهرهای کشور عربستان است که کعبه در آن جا قرار دارد. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند.

       

      این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند. روز عرفه هم نهمین روز از ماه ذی الحجه است که اعمال مخصوص خودش را دارد. حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است.

      در روز عرفه چه باید کرد؟
      در روز عرفه، حاجیان از ظهر تا بعد از غروب آفتاب، باید در سرزمین عرفات بمانند و در آن سرزمین دعا کنند، نماز بخوانند و با خدا به راز و نیاز بپردازند. بسیاری از گناهان در روز عرفه بخشیده می شوند.

       

      روز عرفه، روز بزرگی است. روزی که امام سوم ما، حضرت امام حسین علیه السلام در آن روز و در سرزمین عرفات دست به دعا برداشته بود و با اشک و ناله و زاری، با خدای خود مناجات کرده بود. امام پنجم ما، حضرت امام محمدباقر علیه السلام ، نیز در عرفات و روز عرفه، دو دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و از ظهر تا غروب آفتاب با خدا راز و نیاز کرده بود؛ یعنی این که امامان ما هم برای روز عرفه، ارزش زیادی قائل بودند و سفارش می کردندکه مسلمان ها این روز را از دست ندهند. بچه ها! برای دعا کردن در این روز فرقی هم نمی کند که کجا باشیم؛ یعنی حتما نباید در صحرای عرفات و در سفر حج باشیم. هر جا که بودیم روز عرفه را با دعا و مناجات بگذرانیم.

      روز عرفه، روز دعا:
      اگر ما همه سال را به خوبی بگذرانیم و از روزها درست استفاده کنیم، زندگی خوبی خواهیم داشت، ولی بعضی از روزها، به سبب اتفاق های ویژه یا به سبب ارزش والایی که دارند، از بقیه روزها بهترند؛ مثل روزهای عید، مثل روزهای تولد امامان ما، مثل روزهای شهادت امامان. خلاصه این که بعضی از روزها از بقیه بزرگ تر و با ارزش ترند و عرفه هم یکی از همین روزهاست. عرفه روز عید مسلمانان است. شما بچّه های خوب و مسلمان هم باید قدر این روز را بدانیدو با دل های کوچک و پاک، برای همه و برای موفقیت خودتان دعا کنید. در روز عرفه مثل امامان بزرگمان دست دعا به سوی آسمان بلند کنید و از خدای مهربان چیزهای خوب بخواهید. خداوند حتما دعای شما را برآورده می کند؛ چون خداوند بچه های خوب را خیلی دوست دارد.

      دعای عرفه:
      در روز عرفه، پس از نماز ظهر و عصر تا غروب آفتاب، همه مشغول دعا و عبادتند. یک دعای خیلی قشنگ به نام دعای روز عرفه هم هست که از امام سوم ما امام حسین علیه السلام به ما رسیده است و خواندن آن ثواب زیادی دارد. شما هم سعی کنید در روز عرفه، با کمک بزرگ ترها این دعای خوب را بخوانید و یا بزرگ ترها بخوانند و شما گوش کنید. دعای روز عرفه امام حسین علیه السلام در مسجدها و یا مکان های مقدس دیگر، مثل حرم امامان و یا امام زاده ها حتما خوانده می شود و مردم به یاد صحرای عرفات، زیر سقف آسمان، دور هم جمع می شوند و این دعای پُر فضیلت را می خوانند. شما هم حتما یادتان باشد که همراه بزرگ ترها در روز عرفه، این دعا را بخوانید.

       

       
      داستان روز عرفه,روز عرفه,قصه روز عرفه روز عرفه یکی از روزهای مهم برای دعا کردن می باشد


      روز عرفه، روز بخشش:
      گاهی وقت ها ممکنه، خدای نکرده شیطون گولمون بزنه و کارهایی کنیم که خدای بزرگ و مهربون، ازما ناراحت بشه؛ یعنی گناه کنیم. گاهی ممکن است با این که می تونیم کارهای خوبی انجام بدهیم، ولی کارهای بدی از ما سر بزنه، مثلاً خدای نکرده دروغ بگیم یا به دوستامون تهمت بزنیم. اون وقت گناه کردیم؛ یعنی کار بدی کردیم که خدای مهربون از ما ناراحت شده. این جور وقت ها که از کارهای بد پشیمون می شویم، باید از خدای مهربان بخواهیم که ما را ببخشه و قول بدهیم که دیگه گناه نکنیم. البتّه باید سعی کنیم تا دیگه هیچ وقت گناه نکنیم و کارهای بد انجام ندهیم. خلاصه این که روزهای خوب، مثل روزهای عید و روز عرفه که درهای رحمت خدای مهربون به روی همه بندگانش بازه، از خدای خوبمون معذرت بخواهیم. این روزها حتما دعاهای خوب شما مستجاب می شن.

      روز عرفه، روز خواستن:
      خدای خوب ما، آن قدرمهربان و بزرگ و بخشنده است و آن قدر بنده هایش را دوست داردکه وقتی بنده ای دست به دعا برمی دارد و از او چیزی می خواهد، به او می دهد. خداوند مهربان و بخشنده است؛ یعنی نعمت های زیادی را به ما بخشیده است. روزهای عید هم بخشش خداوند بیش تر است. روز عرفه یکی از همان روزهایی است که خداوند به بندگانش نعمت های زیادتری می دهد. بله، خداوند بخشنده است و هر کس از او چیزی بخواهد به او می دهد.

      روز عرفه، روز نیایش:
      آیا می دانید که به روز عرفه، روز نیایش هم می گویند؟ می دانید چرا؟! برای این که روز عرفه روزِ دعا و روز راز و نیاز با خداست و نیایش؛ هم یعنی دعا و صحبت با خدا، یعنی هر چه دلمان می خواهد به خدای مهربانمان بگوییم و از او بخواهیم، یعنی مناجات با خدا، روز عرفه، روز نیایش، روز درد و دل کردن با خدا، روز خوبی و خوبی ها، یک روز خوب از روزهای خوب خداست. روز عرفه روز بزرگی است که باید تمام سال، منتظر رسیدنش باشیم.


      بچه های عزیز حضرت ابراهیم علیه السلام یکی از پیامبران بود.

       

      این پیامبر خدا پسری داشت به اسم اسماعیل که او هم از پیامبران بود.

       

      در یکی از شب ها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که یه فرشته ای نزدش آمد و فرمود خداوند متعال می فرماید:

       

      اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کن.

       

      حضرت ابراهیم علیه السلام وحشت زده از خواب بیدار شد. و با خود فکر کرد که این خواب یه دستوری از خداست یا وسوسه شیطان.

       

      دو شب دیگر هم این خواب را دید و کاملا متوجه شد که مامور به انجام این کار شده است.

       

      صبح روز بعد به هاجر ( هاجر همسر حضرت ابراهیم علیه السلام و مادر اسماعیل بود ) گفت:

       

      برخیز و به اسماعیل لباس های زیبا بپوشان! زیرا می خواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم.

       

      هاجر، اسماعیل را شستشو داد و معطر ساخت .

       

      حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام از هاجر خداحافظی کردند.

       

      حضرت ابراهیم فرزند خود را برداشت و برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور باشد بسوی منا حرکت کرد ( بچه ها منا محلی است که در حدود ۱۰ کیلومتری مکه واقع شده است و حجاج در آنجا قربانی می کنند)

       

      در هنگام حرکت بسوی منا، در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شد و به وسوسه او پرداخت (این محل هم اکنون جمرات سه گانه است و حجاج به هر ستون از ستون شیطان که می رسند سنگ پرت می کنند)

       

      اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده ای استواری که داشت شیطان را از نزدیک خود راند و بسوی منا ادامه مسیر داد.

       

      دست های جوان خویش را بست و او را مانند قربانی به زمین خواباند و کارد خود را بر گلوی او گذاشت و محکم کشید اما کارد گلوی اسماعیل را نبرید. دو بار، سه بار اینکار تکرار شد اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب دید که کارد گلوی اسماعیل را نمی برد.

       

      بچه های عزیز اینجا بود که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده اند (سوره صافات- آیات ۱۰۴ و ۱۰۵):

      ای ابراهیم ! آن رویا را تحقق بخشیدی (و به ماموریت خود عمل کردی)

      سپس خداوند متعال قوچی را فرستاد و حضرت ابراهیم (ع) هم بسیار خوشحال شد و پسرش را بوسید و به جای او، گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده بود را قربانی کرد.

       

      از آن روز به بعد که روز قربان نام گرفت رسم و سنت شد که حجاج پس از انجام اعمال حج، حیوانی را قربانی کنند و گوشت آنرا در بین فقرا تقسیم نمایند و رضایت خداوند متعال را جلب کنند.

       
      داستان عید قربان برای کودکان,قصه عید قربان,داستان عید قربان

       

      شعر زیبای عید قربان

       

      عید قربان مبارک باد

      عید قربان آمده ای دوستان شادی کنید

      یادی از پیغمبر توحید  و آزادی کنید

      او که در راه خدا از مال و فرزندش گذشت

      با تبر بت های جهل و خودپرستی را شکست

      بنده ی پاک خدا و پیرو الله شد

      نامش ابراهیم بود اما خلیل الله شد

       

      ****** عید قربان مبارک ******

       

      خدای کعبه ای تو  

      معبود مکه ای تو

      به گفته ی ابراهیم پیامبر   

      خالق یکتایی تو

      عید قربان عیدماست  

      عید بزرگ اسلام

      دست بزنیدبچه ها      

      عید بزرگ قربان

      دلم میخواد که روزی   

      راهیه مکه باشم

      بعد از طواف کعبه         

      حاجی مکه باشم

      مدینه ی منور و مکه مکرم

      دو شهر حاجت هستند

      صلی علی محمد

      صلوات بر محمد


      زیر پتو می لرزه
      یه نی نی کوچولو
      میگه میاد سراغم
      شبا یدونه لو لو

      نی نی چرا میترسی؟
      تاریکی ترس نداره
      ببین برات آسمون
      ستاره رو میاره


      ماه قشنگو ببین
      دورش پر از ستاره س
      نی نی نازنینم
      لو لو وجود نداره

      اتاق تو همینه
      که توی روز می بینی
      تاریکی ترس نداره
      نترس از لو لو نی نی


      شب دوست ما بچه هاست
      نی نی لا لا کن راحت
      تو شب به این قشنگی
      باید کرد استراحت


      صدای طبل و زنجیر
      می آید از خیابان

      غمی نشسته امشب
      به قلب پیر و جوان


      صدای واحسینا
      پیچیده در هر کجا


      زنده شده دوباره
      خاطره ی کربلا


      گردیده یک عالمی
      در سوگ او سیه پوش


      مردم همه عزادار
      با اشک و غم هم آغوش


      آمد محرمُ باز
      صدای اشک و ناله


      روئیده در کربلا
      گل های سرخ لاله


      خیلی ها میشناسنش وقتی که اسم اون میاد
      غم تو دلاشون میشینه دوستش دارن خیلی زیاد

      وقتی کسی تشنه میشه وقتی کسی آب میخواد
      وقتی که سیراب میشه فقط یه اسم یادش میاد

      بهش میگن امام حسین امام خوب و مهربون
      امامی که بچه هاشو هدیه داده به آسمون

      کاش که ما بچه ها بودیم باهاش تو کربلا بودیم
      تو روز عاشورا بودیم کاش هممون اونجا بودیم

      امامی که گفته روی حق کسی پا نذارید
      رفیق نیمه راه نشیم هیچ کسو تنها نذاریم

      وقتی شنیدم که امام واسه خدا جونشو داد
      بدجوری عاشقش شدم چطور بگم خیلی زیاد

      بدجوری عاشقش شدم چطور بگم خیلی زیاد
      کاش که ما بچه ها بودیم باهاش تو کربلا بودیم

      تو روز عاشورا بودیم کاش هممون اونجا بودیم
      کاش که ما بچه ها بودیم باهاش تو کربلا بودیم

      تو روز عاشورا بودیم کاش هممون اونجا بودیم


      یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.


      یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.


      جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.


      پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
      پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.


      روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
      پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
      پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.


      جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
      جوجه گفت: بله قرمز بود.


      جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
      جوجه گفت: نه نه نداشت.


      جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.

      صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.


      بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟


      دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
      پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.


      کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
      پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
      کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و ات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.


      پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.


      یه  پرنده دوست داره
      آسمون  آبی باشه
      روزای خوب خدا
      صاف و آفتابی باشه


       یه  پرنده دوست داره
      خوب و مهربون  باشه
      شب پیش ستاره ها
      روز تو آسمون  باشه


      یه  پرنده دوست داره
      تو دلا غم نباشه
      لبا پرخنده باشه
      درد و ماتم نباشه


       یه  پرنده دوست داره
      رو  زمین جنگ نباشه
      همه دل ها شاد باشن
      هیچ دلی تنگ نباشه


      یه  پرنده دوست داره
      قفسش باز بمونه
      از قفس فرار کنه
      راحت آواز بخونه


      یکی بود یکی نبود.مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گلهای رنگارنگ بود.
       
      ازهمه ی گل ها زیباتر گل رز بود.

      البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.

      یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

      دستش را کشید وباعصبانیت گفت: اون گل به دردنمی خوره! آخه پرازخاره. مادربزرگ نوه ها را صدازد آن ها رفتند.

      اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند.

      گل رزگفت: فکرمی کردم خیلی قشگم اما من پراز خارم!

      بنفشه بامهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها اینست که از زیبایی تو مراقبت میکنند وگرنه الان چیده شده وپرپرشده بودی!


      گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره.

      بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها

      امیدواریم این داستان قشنگ را برای بچه ها بخوانید و به آن ها یاد بدهید داشته های خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.


      آخرین مطالب

      آخرین ارسال ها

      آخرین وبلاگ ها

      آخرین جستجو ها