روزی روزگاری تو یه جنگل سرسبز شیری زندگی میکرد. آقا شیره که دیگه کم کم داشت پیر میشد نمیتونست به سرعت قدیم بدوه. بخاطر همینم خیلی وقتا نمیتونست شکار کنه و گرسنه میموند.
یه روز شیر نادان  همینطوری که داشت تو جنگل پرسه میزد و دنبال غذا میگشت به یه غاری رسید.
آقا شیره یه کم داخل غار شد و بعد از اینکه همه جا رو خوب بو کرد با خودش گفت: معلومه که اینجا یه حیوونی زندگی میکنه.”
بعد تمام غارو گشت، ولی هیچ حیوون زنده ای پیدا نکرد.
شیر با خودش فکر کرد: داخل غار قایم میشم تا حیوونی که اینجا زندگی میکنه برگرده و بتونم اونو بگیرم.
این غار خونه ی یه شغال بود. این شغال هرروز صبح برای پیدا کردن غذا بیرون می رفتو شب برای خوابیدن به غار برمیگشت.
اون روز هم شغال بعد از اینکه غذاشو خورد به سمت خونه ش اومد. وقتی خیلی نزدیک شد به نظرش اومد که یه اتفاقی افتاده.
با خودش گفت: چرا همه جا انقدر ساکته؟ چرا هیچ صدایی از پرنده ها و ه ها نمیاد؟”
با احتیاط نزدیک شد و تصمیم گرفت مطمئن بشه که هیچ خطری وجود نداره. بعدش سریع یه نقشه کشید.
شروع کرد با غار صحبت کردنو گفت: سلام غار عزیزم؟ حالت چطوره؟ چرا امروز انقدر ساکتی؟”
شیر که صدای شغالو شنید با خودش فکر کرد: حتما به خاطر منه که همه جا ساکته ، باید قبل از اینکه شغال شک بکنه سریع تر فکری بکنمو کاری انجام بدم ”
شغال دوباره رو به غار فریاد زد: مگه قول و قرارمون یادت رفته؟ قرار شد هروقت من برمیگردم با هم سلام و احوالپرسی بکنیم.”
شیر  نادان سعی کرد یه کم صداشو نازک بکنه و بعد جواب داد: به خونه خوش اومدی دوست عزیزم!”
وقتی پرنده ها و ه ها صدای غرش شیر رو شنیدن همگی ترسیدن و شروع کردن به جنب و جوش و سروصدا.
شغال هم که از شنیدن صدای شیر شوکه شده بود، قبل از اینکه شیر او نو بگیره سریع پا به فرار گذاشتو از اونجا دور شد.
شیر زمان زیادی منتظر شغال موند و وقتی دید که اون نیومد فهمید که گول خورده و شغال از دستش فرار کرده.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها